آرام جانم درسا آرام جانم درسا ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره
وبلاگ اجابت دعایموبلاگ اجابت دعایم، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

❤❤ בرسا اجابت یــڪ בعا

این یعنی خود زندگی

  سلام به آرام جانم .   عزیز مامان این روزها که داری به سه ماهگیت نزدیک میشی .هر روز یک کار جدید میکنی . دل مامان و بابا جونی را از همیشه شادتر میکنی . عزیزم این یعنی خود زندگی . نمیدونم این سالها من زندگی میکردم یانه . اما حالا با وجود شما خانم گل دیگه خوشی مامان تکمیل شده . احساس سرزندگی . خوشبختی تمام وجودمو گرفته . دوست دارم با تمام جونی که در بدن دارم فریاد بزنم خدایا این خوشی را هیچ وقت از من نگیر .خدایا کمک کن دخترم . مونس زندگی ما همیشه سالم . شادو زیباباشه .الهی آمین .       ...
28 آبان 1390

روزی که درسا از مامانش ترسید

سلام به کوچولوی مامان درسایم از دیروز  کمی حال ندار بودم . وقتی سردرد و گلو درد م شدت گرفت تصمیم گرفتم به بابا اردوان زنگ بزنم  بیاد منو ببره درمانگاه آمپولی . چیزی بزنم زودتر خوب شم . هم بتونم از شما گلم مواظبت کنم همینکه شما یک وقت زبونم لال از من نگیری . خلاصه دکتر رفتمو و ایشون خیلی تاکید کرد که حتما" تو محیط خونه ماسک بزنم . از وقتی ماسک زدم شما خانم اصلا" تحویل که نمی گرفتی هیچ . تازه اخم میکردی و چشمای نازتو میبستی که منو نبینی . جالب بود که وقتی باهات حرف میزدم به طرف صدای آشنام برمیگشتی نگام میکردی ولی همینکه میدیدی منو. میترسیدی و دوباره چشماتو میبستی و سعی میکردی تو مسیرنشستنم هم نگاه نکن...
25 آبان 1390

یک گپ خودمونی

سلامی دوباره به زیباترین آهنگ زندگی این روزا من و شما مثل دو یار جدا نشدنی بیشتر اوقاتمنو با هم میگذرونیم . بعضی اوقات از شلوغی کارام کمی کلافه میشم اما بلافاصله به خودم نهیب میزنم و به خودم میگم این کلافگی هم قشنگی خاص خودشو داره . درسا جان نمیدونم چطور باید از خدا بابت وجود نازنینت تشکر کنم .اما با یه زبون ساده میگم خدا تا اخر دنیا ممنون .   این روزا شما خانمم وقت خواب نگاه قشنگتو به چشمامم میریزی و با زبون بی زبونی ازم میخوای واست لالایی بخونم و کمی بعد در آرامش کامل چشمای خوشگلت روی هم میفته و به خواب عمیقی فرو میری . بعضی اوقات آنقدر در تو غرق میشم که گذر زمان یادم میره و یکدفعه به حودم میام که...
22 آبان 1390

دنیای پر عروسک بی بی گیم

سلام به پرنسس درسا     عزیزتر از جان این روزا به دور و برت خیلی نگاه میکنی و با خندیدن و دست و پای خوشگلتو تکون دادن واکنش نشون میدی . من و بابا اردوان کلی ذوق شما پرنسس خانمو میکنیم امروز بابایی رفت بی بی گیمت را آورد و نصب کرد و شما خانم گلی را خوابوند توش وای مامانم نمیدونی چقدر اولش جا خوردی ! ولی کم کم دست و پاهاتو به عروسک های آویزون اون میزدی و کلی ذوق میکردی . و کم کم یاد گرفتی اونا را توی دستت بگیری . من و بابا اردوان شاید اگر میشد ساعتها  بدون اینکه تکون بخوریم دوست داشتیم تو رو توی این حالات خوشی ببینیم . دخترم همیشه بخند و شاد باش . تو همه چیز مایی   ...
20 آبان 1390

امان از این پستانک مزاحم

      سلام به میوه زندگی مامان و بابا   امروز بعد از ظهر وقتی شیرتو خوردی و میخواستی بخوابی پستانکت را شستم و گذاشتم دهنت . یه کم که مزه مزه کردی با کمک زبونت اونو پرت کردی بیرون . چند ثانیه بعد دوباره پستانک را گذاشتم دهنت این دفعه زودتر از قبل اونو پرت کردی . وقتی برای بار سوم اومدم بزارم دهنت با زبان بی زبانی هر جور که میتونستی بهم تشر زدی که بهم بفهمونی مامانی من پستانک نخوام باید کیو ببینم ؟ بعد هم چشمهای خوشگلتو بستی و خوابیدی . معلومه از حالا دخترم حرف زور به خوردش نمیره .فدات بشه مامانی     ...
18 آبان 1390

یک دلنوشته مادرانه به دختر دوست داشتنیش

      سلام درسای مامان و بابا عزیز م هر روز که یک خط روی روزهای تقویم میکشم با تمام وجودم خدا را شکر میکنم که تو اومدی و شدی مونس دل مامان و بابات . وقتی مامانی یا بابایی را میدیدم که بچه شونه سفت به بغل گرفتن و با حرارت اونو میبوسن انگار که میخوان هیچوفت ازشون جدا نشه یا شاید جزوی از وجودشون بشه به خودم میگفتم یعنی چی ؟ یعنی بچه ی آدم اینقدر عزیزه ؟ اما حالا که تو رو دارم حتی روزها که در حال کار کردنم و پشتم به شماست و مطمینم دور و برت ایمنه و اتفاقی برات پیش نمیاد بازم هر چند لحظه یکبار سرمو برمیگردنم و بهت نگاه میکنم که مبادا اتفاقی برات بیفته . من و بابا هر شب کلی در موردت . آینده ات . موفقیتت و چی...
16 آبان 1390

دختر من مامانیه

    سلام فرشته ی کوچولوی مامان   امروز از اول صبح روزتو خیلی خوب شروع کردی به هر چیزی که نگاه میکردی میخندیدی . من که خیلی سر ذوق آمده بودم سعی کردم با حرکاتم تو رو بیشتر بخندونم یکدفعه متوجه شدم هر وقت من مکث میکنم تو هم آروم میشی و با تکون دادن دست و پای مخملمیت بهم میفهمونی که دوباره باهات بازی کنم و جالبه که هروقت کارمو از سر میگرفتم دوباره با تمام وجودت میخندیدی . من که خیلی هیجان زده شده بودم به بابا جونیت زنگ زدم و بابا اردوان هم سریع اومد تا این لحظات خوش شریکمون باشه . اما بابا چون هر کاری کرد شما هیچ عکس العملی نشان ندادی . دریغ از یک لبخند .راستش خیلی دلم ب...
14 آبان 1390

اینم عکس های جدید دخملم

    مامانی امروز خاله فرزانه اومد و یه حموم حسابی کردی بعد از حمام هم خاله این عکسارو گرفت ولی حیف که باز نشد با چشمان  باز ازت عکس بگیریم .خیلی دوستت دارم .بوس بوس   ...
13 آبان 1390

واکسن دو ماهگی کابوس یا رویا

درساجان مامان سلام     از بددیشب که به وقت زدن واکسنت نزدیک میشدم دلهره داشتم که بالاخره فردا که واکسن میزنی چطور میشه آنقدر عصبی بودم البته بابا اردوان هم دست کمی از من نداشت خلاصه وقت رفتن به درمانگاه رسید و حس کردم اصلا" نمیتونم باهات باشم پس خاله فرزانه و بابا اردوان شما رو بردن اما از آنجاییکه حیلی  شانسم گفتند یک ساعت دیگه پس بابا اومد دنبالم مجبور شدم منم بیام خلاصه لحظه زدن واکسنت من وبابا اردوان .خاله طفلی را تنها گذاشتیم و اومدیم بیرون . خاله میگه سر برگردوندم دیدم شما نیستید . شروع میکننه به گشتن میبینه هر کدوم به یه جا پناه بردیم و داریم ذکر میگیم . خاله میگه درسا قطره استامینوفن لازم نداشت باید ی...
9 آبان 1390