آرام جانم درسا آرام جانم درسا ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره
وبلاگ اجابت دعایموبلاگ اجابت دعایم، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

❤❤ בرسا اجابت یــڪ בعا

تشکری به وسعت دریا

سلام دخترم " تو اون نه ماه انتظار و این دو ماهه شیرین با تو بودن خیلی ها زحمت کشیدن که تو بتونی زندگی را تجربه کنی و من وبابا بتونیم زندگی با تو را تجربه کنیم به همین خاطر دوست دارم یک تشکر ویزه ویزه ازشون بکنم که بدونن چقدر بابت زحمتی که کشیدن ازشون متشکرم دوست دارم از مامان بزرگات و پدر بزرگات از عمه هات فاطمه -زری - سکینه - ژیلا و مریم جون خاله هات پروانه - صدیقه -فرزانه - افسانه و نرگس و دختر خاله ات فاطمه جون تشکر مخخخخخخخصوصصصص داشته باشم .امیدوارم همیشه موفق باشید .   ...
5 آبان 1390

*بهترین عیدی

گل مامان*بالاخره زمان موعود فرا رسیدوخدا جون بهترین عیدی را تو بهترین روز (عیدفطر)بهم داد. عزیزم صدای گریه ات چون صدای ترنم باران گوش نواز بودو بهتر ازاون سلامتی ات. خدای عزیزم متشکرم از این همه لطفت. اینم عکس گلت:   ...
1 آبان 1390

مشخصات اولیه

سلام گل گلابم عزیزم دیگه وقت اون رسیده که مشخصات اولیه روزی که به دنیا اومدی رو بدونی. وزنت بدو تولد٢٩٠٠ بود و قدت٤٩سانت و دور سر عزیزت هم ٣٧ سانت. میبینی چقدر کوچولو بودی! راستی ساعت ١٥/١١ دقیقه ظهر قدم به این کره ی خاکی گذاشتی . وجود نازنینت را خدا جون به من یعنی مامان مژگان و بابا اردوان هدیه داد.   متشکرم خدا جون ...
1 آبان 1390

این تفنگ های دوست داشتنی

عزیز دل مامان و بابا این روزها که بزرگتر و هوشیارتر شدی به بعضی چیزها علاقه نشون میدی البته این علاقمندی کمی تا قسمتی خطرناکه بابا تاره یه تابلو نصب کرده که سه تا تفنگه حالا تو وقتی این تابلو را میبینی میخندی نمیدونم چی تو سرت میگذره ولی امیدوارم خیال کشتن ما را نداشته باشی  بالاخره هر چی سرت را خلاف تابلوهه میچرخونیم دوباره برمیگردی به اون اسلحه ها میخندی چراشو نمیدونم !؟!؟     ...
30 مهر 1390

و بالاخره یکماهی

  سلام عزیز مامان و بابا   امروز یک ماهه شدی کمی بزرگ شدی خوشکل تر و خانم تر از قبل و البته میحندی یک خنده خوشکل و بامزه . راستی وزنت الان ٣٩٠٠ شده و رنگ ها را تشخیص میدی به رنگ قرمز علاقه نشون میدی و هر چیز قرمز که میبینی براش میخندی عزیزم یکماهگیت مبارک انشالله همیشه سالم و تندرست باشی   ...
8 مهر 1390

یک خاطره از اولین شیطونی

نوگل مامان خاله نرگس میگه روزی که به دنیا اومدی همراه پرستار با شوق میاد ببینتت وقتی میبینه که بدون روانداز خوابیدی از پرستار خواهش میکنه ملافه ای روت بندازه همین که پرستار روکشو روت میندازه با جفت پا ملافه رو پرت میکنی پرستار که از این حرکتت به وجد اومده میگه ماشاالله ! این آتش پاره توی این چند ماه توی شکم مامانش چکار میکرد ؟ ...
15 شهريور 1390

ماجرای تولدت

عزیزم صبح امروز همراه با خاله نرگس و بابا اردوان به بیمارستان صنایع پتروشیمی شهرک بعثت رفتیم. که پرونده ی بستری شدنمو تکمیل کنیم. برای فردا که قراربود عمل بشم اما یکدفعه همه چیز عوض شد. دکتر گفت بهتره همین امروز و همین الان عمل شی. گلم نمیدونم چطوری حال اون موقعم رو بهت توضیح بدم اما بالاخره ترس رو کنار گذاشتم و رضایت دادم که یک روز زود تر عمل شم. خاله نرگس و بابا اردوان بدو بدو تمام کارهارا انجام دادن. من حالا آماده ام که تو بیای و تمام زندگیم بشی. ...
8 شهريور 1390

چکاپ

گل مامان امروز برای آخرین چکاپ پیش دکتر رفتم که خانم دکتر طالبیان گفت بهتره روز 9شهریور عمل کنم. کمی دلهره دارم اما همین که یک روز زودتر تورا میبینم خیلی خوشحالم. ...
7 شهريور 1390