آرام جانم درسا آرام جانم درسا ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه سن داره
وبلاگ اجابت دعایموبلاگ اجابت دعایم، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

❤❤ בرسا اجابت یــڪ בعا

اجازه هست ؟؟؟؟

اجازه هست که عشقتو،توکوچه هادادبزنم؟ روپشت بوم خونه هااسمتوفریادبزنم؟ اجازه هست که هرنفس ترانه بارونت کنم؟ ماه وستاره روبازم فدای چشمونت کنم؟  اجازه هست که خنده هات قلبموازجابکنه؟ بهت بگم عاشقتم،دوست دارم یه عالمه اجازه هست نگاهتو،توخاطرم قاب بکنم؟ چشمی که بدخواهمونه،به خاطرت خواب بکنم؟ اجازه فریادبزنم:توقلبمی تابه ابد؟ بدون اگه رسوابشم به خاطرت خوبه،نه بد! اجازه هست دریاباشم،کویرروپیمونه کنم؟ توصدف دلم بشی،من تودلت خونه کنم؟ اجازه هست....؟؟ ...
21 خرداد 1393
3000 25 40 ادامه مطلب

ای همه ی هستی من

  درسایم ........   ای همه ی هستی من............   من در صدایت آرامش........   در نگاهت زندگی..........   در کلامت طراوات ..........   و در وجودت خودم را پیدا کردم..........   روز تولدت تو همان اولین ثانیه ها..........   انگار دوباره زنده شدم.............       روز دیگه تا دو سالگی ...
31 مرداد 1392

برای تو

  حس مادری زیباترین حس دنیاست حالا که هستی ..... کنارمی روز هام باتو شب و شب هام با تو روز میشه من هر ثانیه این حس را درک میکنم درسایم خیلی کوتاه میگم : دوستت دارم اما بدون که هیجوفت از دوست داشتنت کوتاه نمیام روز دیگر تا دو سالگی ...
30 مرداد 1392

با تو جون میگیرم .......

در گوشه ی آشپزخانه خانه ام کز کرده ام ...... و همراه با هم زدن غذا گذشته ام را هم میزنم .... و میروم و میروم به سالهای نه چندان دور ....... به روز های خوش کودکی ..... آب بازی کردن ها و توپ بازی ها ..... دعوا و قهر کردنای ثانیه ای ...... جشن تولدای کوچیک اما زیبا و بیادماندنی ........چه شوری چه شوقی داشت اون تولدا هنوز مزه کیک ها زیر دندونمه انگاری همین الان یه قطعه کوچولو شو مزه مزه کردم ........     بزرگ شدم قد کشیدم ...... خواستگاری و ازدواج ...... ازدواج با مردی که ثانیه به ثانیه زندگیمو مدیونشم ...... چون هر وقت تصمیمی گرفتم بدون چون و چرا قبول کرد قبول کرد که همرام باشه ...... از اون به بعد ...... بعد از ا...
16 تير 1392

زیباتر ترین آهنگ زندگی .....

سلام به زیباترین آهنگ زندگی عزیزم خوبی مامانم ؟ سرحالی ؟ انشاالله هستی ..... گلم از بد.و تولدت هز دفعه که با خاله نرگس حرف میزدم و از کارات و حرکاتت .... مدل خوابیدنت ..... خندیدنت صبحت میکردم ...... خاله میگفت صبر کن بزرگتر که شد شیرین تر هم میشه .... شما بزرگتر شدی و الحق که هر روز هم شیرین تر و شیرین تر .... خاله میگفت بذار را بیفته ..... وقتی همه جا رو به هم ریخت وقتی توی کابینت و کمدها پیداش کردی ..... اونوقت با وجود اضافه کاری ..... بازم شیرینتر و شیرینتر میشه ...... خداروشکر توی ده ماهگی راه افتادی و زیاد منتظرم نذاشتی ..... راست میگفت خاله با وجودی که هم باید به چای دو چشم چهار چشم داشته باشم واسه مراقبت ازت ..... ...
23 آذر 1391

لحظه های دلتنگی ........

دوستان و دخترک همچون برگ گلم سلام ...... عزاداریهاتون قبول درگاه الهی انشاالله ........ دخترکم ....... الان که دارم این متن رو مینوسم ساعت 12.45 بامداد روز یکشنبه س ...... روز عاشوراس .....عزیزم شما الان خوابی ....... یه خواب آروم یه خواب زیبا ....... داشتم تلویزیون نگاه میکردم ....... روضه خوانی داشت با ناله میخوند ....... از بی تابی های حضرت زینب میخوند ...... از ناله های های رباب از ناله های طفل سه ساله امام حسین ....... یکدفعه دلم گرفت ...... انگاری داشت پاره پاره میشد ....... نتونستم تحمل کنم اومدم ..... بالای سرت ......نگات کردم و بوسیدمو بوییدمت ....... وای که چقدر سخته یه لحظه خودمونو گذاشتن به جای رباب به جای ...
5 آذر 1391

برای دخترم

      دلبندم آن روزی که برای اولین بار فهمیدم که تو را باردارم وقتی پدرت با یک دنبا شوق آمدنت را خبر داد نمی دانی چه حالی داشتم . غرق شادی و سرور نمی دانستم بخندم یا گریه کنم . پدرت هم حال و روزی بهتر از من نداشت دخترم آن روزی که برای اولین بار تکان خوردنت را در وجودم حس کردم با تمام وجودم خدای مهربان را که لطف خود را شامل حال من و پدرت کرد را سپاس گفتم عزیزتر از جانم اولین عکس سونوگرافی که خبر از سلامتی تو را میداد را هیچ گاه فراموش نمیکنم و همیشه و همییشه نزد خودم نگه میدارم زیرا قشنگ ترین عکسی است که در طول تمام زندگی ام دیده ام فرشته ی کوجولوی ما حال...
25 مرداد 1391

یه یادداشت واسه بابام که بهترینه واسه من (مسابقه بابایی دوست دارم )

سلام بابا جونم ...... وقتی فهمیدم که نوبت من شده و باید زمینی بشم ...... کمی ترس برم داشت ..... از اون بالا ..... که به زمین نگاه میکردم ...... اینهمه آدم بزرگ ..... خوب ترسیده بودم ...... خدا بهم گفت نترس یه جای خوب خوب میری ....... بعد هم خونمونو نشونم داد ...... خیلی قشنگ بود ...... یه مامان یه بابا که مال مال خودم بودن ........ اما بازم ته دلم البته اون ته . ته دلم ..... بازم ترسیده بودم ...... اما باید میومدم ...... قدمای مخلملی مو یواش یواش برمیداشتم ....... به زمان دنیا کمی طول کشید یه چند سالی ..... گاهی شما رو میدیدم که نگات به آسمون بود و منتظر بودی و دعا میکردی ..... بابایی دلم واست خیلی میسوخت ..... اما ببخش خوب م...
18 خرداد 1391

امشب چشمامون همه به آسمونه ..........

کودکى انديشيد که خداچه ميخورد، چه می پوشد و كجا خانه دارد؟ ندا آمد: غصه بندگانش را ميخورد، گناهان بندگانش رامي پوشد ودر دل شكسته ای خانه دارد.   دخترم پاره تنم بر زبانم جاریست زندگیم را در کنار تو میتوانم ادامه دهم . و نگاه پر محبتت که دنیا دنیا حرف در آن نهفته است . نگاهت میکنم و از دوست داشتنت لبریز میشوم و هرگاه نگاهم به شما میافتد سرشار از غرور میشوم ........ سرشار . زندگیم را فقط با تو ادامه خواهم داد . میدانم آنقدر پروردگارم بندگانش را دوست دارد که شما را با تمام مهربانیت ...... وجودت ..... آرزوهای شیرینت  ...... و آ...
5 خرداد 1391