یک دلنوشته مادرانه به دختر دوست داشتنیش
عزیز م هر روز که یک خط روی روزهای تقویم میکشم با تمام وجودم خدا را شکر میکنم که تو اومدی و شدی مونس دل مامان و بابات . وقتی مامانی یا بابایی را میدیدم که بچه شونه سفت به بغل گرفتن و با حرارت اونو میبوسن انگار که میخوان هیچوفت ازشون جدا نشه یا شاید جزوی از وجودشون بشه به خودم میگفتم یعنی چی ؟ یعنی بچه ی آدم اینقدر عزیزه ؟ اما حالا که تو رو دارم حتی روزها که در حال کار کردنم و پشتم به شماست و مطمینم دور و برت ایمنه و اتفاقی برات پیش نمیاد بازم هر چند لحظه یکبار سرمو برمیگردنم و بهت نگاه میکنم که مبادا اتفاقی برات بیفته . من و بابا هر شب کلی در موردت . آینده ات . موفقیتت و چیزهای دیگه حرف میزنیم و جالبه چقدر ایده داریم . حالا نمیدونم بعنوان یک بابا و مامان تا چه حد میتونیم اونا را عملی کنیم ولی اینو با اطمینان میگم هر جه در توانمون هست مایه میزاریم تا شما در آینده به آن چیزی که لایقش هستی برسی . به امید آن روز