آرام جانم درسا آرام جانم درسا ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره
وبلاگ اجابت دعایموبلاگ اجابت دعایم، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

❤❤ בرسا اجابت یــڪ בعا

همه رو از کار و زندگی انداختی

عروسکم این روزا همه را از کار و زندگیشون انداختی . عمه فاطمه که تقریبا" هر روز صبح میاد و شما را میبینه . مامانی و بابایی ( مامان و بابا ی باباحونیت) که هر عصر تا شما را نبینن روزشون شب نمیشه . مامانی و بابایی ( مامان و بابای مامان) که هر شب میان و شما را میبینن. بقیه هم یا میان یا اگر نتونن بیان بهمون سر بزنن حتما" طی روز تماس میگیرن و احوالتو میپرسن و کلی قربون صدفه ت میرن . خلاصه فقط من و بابا اردوان نیستیم که عاشقانه دوست داریم و بهت عشق میورزیم . شما خیلی خوشبختی . چون اطرافیانت آنقدر دوستت دارن که هر وقت و هر زمان در آینده به کوچکترین کمکی نیاز داشته باشی خالصانه بهت کمک کنند . ...
9 آذر 1390

اولین گریه برای حسین

سلام درسای مامان امروز روز اول ماه محرم بود و تلویزیون داشت نوحه خوانی و مراسم سوگواری پخش میکرد همانطور که صدای نوحه خوان توی فضای اتاق پیچیده بود داشتم با نوحه خوان زمزمه میکردم . که یکدفعه دیدم به طرف صدا برگشتی و خیره با اون چشمهای نازت به تلویزیون زل زدی . یکدفعه دیدم لباتو به نشانه ی گریه . هی ورمیچینی ودوباره حالت عادی به خودت میگیری بعد از چند ثانیه یکدفعه با تمام وجودت گریه کردی .نمیدونستم چه جوری آرومت کنم . تا حالا به این شدت گریه نکرده بودی .نمیدونم صدای غمگین نوحه خوان بود که تو رو به گریه انداخت . یا عزیز من تو هم دلت برای مظلومیت صاحب کربلا سوخت . بالاخره هرچه بود این اولین گریه ی حسینی تو بود...
7 آذر 1390

نگرانی های من

درسا جون عزیز دردونه مامان. صبح ها که از خواب پا میشم اگر از ساعتی که هر روز بیدار میشی و شیر میخور ی گذشته باشه نگران میشم .از خودم میپرسم چرا اینقدر امروز خوابیده ؟ نکنه حالش خوب نیست ؟ و هزاران چرای دیگه تو مغزم رژه میره .بعد کمی تکونت میدم ببینم عکس العمل نشون میدی . با کوچکترین عکس العملت خیالم راحت میشه و نفس راحتی میکشم . اگر توی طول روز .  نسبت به روزهای قبل شیر کمتری خوردی نگران میشم . خد ایا چرا امروز شیر نمیخوره . نکنه سرما خورده . نکنه گلوش درده . به هزار جا زنگ میزنم و از تجربیات دیگران سوال میکنم .ولی بازم دلم آروم نمگیره .چند بار تصمیم میگیرم ببرمت دکتر .تا اینکه وعده ب...
6 آذر 1390

آغاز محرم

کاش بودیم آن زمان کاری کنیم / از تو و طفلان تو یاری کنیم کاش ما هم کربلایی می شدیم / در رکاب تو فدایی می شدیم السلام علیک یا ابا عبدالله ...
6 آذر 1390

زندگی با چشمانی باز

درسا جان شما وقتی به زندگیمان پا گذاشتی با ورودت . به زندگیمان هدف دادی . بزرگ کردنت . به آرزو های زیبای زندگی  رساندنت و ...... همه هدف های زیبایی است که از این به بعد ما در زندگی دنبال میکنیم . مامان جان تو تک ستاره آسمان زندگی من و بابا اردوانی لطفا"همیشه بدرخش خداوندا سالم بدارش تا ابد   ...
3 آذر 1390

کی دخمل باهوش داره ؟ من من .....

مامانم . عزیزم . دخترم بابا جونی که کارو زندگی رو را بوسیده و گذاشته کنار . صبح ها بعد از اینکه بالاخره به زور دیگه بیرونش میکنم تشریف میبرن سر کارشون . هنوز دو ساعت نشده میبینم که صدای بوق ماشینشون میاد وای خدا دوباره طاقت نیاوردند و برگشتند . امروز هم طبق معمول یه دوساعتی کار کرد و اومد که شما گل نازمو ببینه البته شما هم مقصری وقتی بابا را میبینی چنان دست و پاتو تکون میدی که اون قند تو دلش آب میشه خلاصه امروز شما خانم گل تا باباتو دیدی عاشقانه دست و پاهاتو تکون دادی و با تمام صورتت خندیدی بابا جون هم شروع کرد چپ و راست عکس گرفتن ( که سعی میکنم بهتریناشو تو پست بعدیم بذارم  ) ...
1 آذر 1390

یک توضیح ساده

باسلام به دوستان خوبم و دختر عزیز تر از جانم درسا وقتی برای اولین بار با نی نی وبلاگ آشنا شدم و تصمیم گرفتم خاطرات دوران بارداری و شیرخوارگی و...  را . دانه دانه مانند دری نایاب و گرانبها در صندوقچه این وب به یادگار بگذارم و نام درسا بهار زندگی را انتخاب کردم هر وقت به وب دخترم سر میزدم احساس میکردم که حق مطلب را بطور کامل ادا نکردم . زیرا که درست است که درسا با ورود به زندگی دو نفره مان بهار را برای همیشه به ما هدیه کرد اما درسا حاصل اجابت یک دعاست . هنگامی که من و اردوان عزیز پیوند زناشوییمان را جشن گرفتیم تا به امروز به لطف خداوند جهانیان همه چیز داشتیم عشق . تفاهم . رفاقت و ... و تنها خلاء زندگیمان کمبود دردانه مان بود...
1 آذر 1390

دست . دست که میگن اینه ؟

سلام مامانی   درسا جونم گل سرسبد مامان قبلا" برات نوشتم این روزا . هر روز یک کار جدید میکنی و من و بابا جون را سر ذوق میاری امروز از صبح دست راستتو میاوردی بالا جلوی چشمهای نازت خوب خوب نگاه میکردی و باز دوباره اونو پایین میاوردی . این کار چندین و چند بار تکرار کردی تا بهش عادت کردی وشروع کردی به خندیدن برای دستت . و بعد از چند ساعت این دفعه دست چپت را و دوباره ...   حالا دیگه دستاتو شناختی با هر حرکتشون میخندی و ابراز احساسات میکنی شاید هم به خودت میگی : ( دست دست که میگن اینه؟ ) ...
29 آبان 1390

یک حرکت خارق العاده

مامانم. آرام جانم بازم سلام الان دو سه روزه که شما میخوای دمر بشی ولی تا می یومدی روی پهلو دوباره برمیگشتی روی کمر میخوابیدی و دوباره تلاش و باز هم تلاش .آنقدر که نفس نفس میزدی. دیگه عصبی میشدم . چند بار اومدم کمکت کنم تا بتونی برای یک بار هم شده دمر بشی ولی جلوی خودمو میگرفتم . امروز بابا حون داشت کاری انجام میداد صدام زد که براش چیزی ببرم . وقتی برگشتم . وای خدای بزرگ   درسا جونم دمر شده بود .نمیدونی چقدر خوشحال شدم .و از صدای جیغم بابا حون طفلی ترسید پرید تو اتاق و وقتی دید واسه چی جیغ زدم .کمی آروم گرفت . این بابا جونی رو من و شما بالاخره راهی بیمارستان نکنیم خ...
28 آبان 1390