دختر من مامانیه
سلام فرشته ی کوچولوی مامان
امروز از اول صبح روزتو خیلی خوب شروع کردی به هر چیزی که نگاه میکردی میخندیدی . من که خیلی سر ذوق آمده بودم سعی کردم با حرکاتم تو رو بیشتر بخندونم یکدفعه متوجه شدم هر وقت من مکث میکنم تو هم آروم میشی و با تکون دادن دست و پای مخملمیت بهم میفهمونی که دوباره باهات بازی کنم و جالبه که هروقت کارمو از سر میگرفتم دوباره با تمام وجودت میخندیدی . من که خیلی هیجان زده شده بودم به بابا جونیت زنگ زدم و بابا اردوان هم سریع اومد تا این لحظات خوش شریکمون باشه .
اما بابا چون هر کاری کرد شما هیچ عکس العملی نشان ندادی . دریغ از یک لبخند .راستش خیلی دلم برای بابا جون مهربون سوخت ( دختر بد ) آخه باباحونی کارو بارش را ول کرده بود که شما براش بخندی اما اینو یواش میگم بین خودمون باشه گوشتو بیار جلو .( اون آخر آخرای دلم ( یک کوچولو ) خیلی خوشخال شدم چون فهمیدم شما دخمل خوب یک دختر مامانننننننننی هستتتتتتتی ) . مامانی عاشقته