واکسن دو ماهگی کابوس یا رویا
درساجان مامان سلام
از بددیشب که به وقت زدن واکسنت نزدیک میشدم دلهره داشتم که بالاخره فردا که واکسن میزنی چطور میشه آنقدر عصبی بودم البته بابا اردوان هم دست کمی از من نداشت خلاصه وقت رفتن به درمانگاه رسید و حس کردم اصلا" نمیتونم باهات باشم پس خاله فرزانه و بابا اردوان شما رو بردن اما از آنجاییکه حیلی شانسم گفتند یک ساعت دیگه پس بابا اومد دنبالم مجبور شدم منم بیام خلاصه لحظه زدن واکسنت من وبابا اردوان .خاله طفلی را تنها گذاشتیم و اومدیم بیرون . خاله میگه سر برگردوندم دیدم شما نیستید . شروع میکننه به گشتن میبینه هر کدوم به یه جا پناه بردیم و داریم ذکر میگیم . خاله میگه درسا قطره استامینوفن لازم نداشت باید یک چند تا قرص به شما میدادم تا میخوابیدید . حالا قراره واکسن بعدی همین کارو بکنه عزیزم کمی اذیت شدی اما خدا را شکر الان راحت خوابیدی .حالا خیالم راحت شد و کابوس های این چند شب با نگاه کردن به تو که دنیا آرامشی به رویا تبدیل شد.