آرام جانم درسا آرام جانم درسا ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره
وبلاگ اجابت دعایموبلاگ اجابت دعایم، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

❤❤ בرسا اجابت یــڪ בعا

این فرشته معصوم من

عزیزم درسای گلم  از همون روزی که به دنیا اومدی خیلی معصوم و آروم بودی و هستی . عزیزم همین دیشب برات پست گذاشتم که شما واکسنتو به سلامت زدی و حالت هم خوبه . ولی از ساعت 2 صبح که بیدار شدی تب داشتی و بیقرار بودی . من وبابایی تا صبح کنارت بیدار بودیم . میدیدیم که چقدر اذیتی . دیگه اشکمون دراومده بود . ولی دخترم . فرشته معصومم با اینکه خیلی خیلی حالت بد بود ولی فقط نمیتونستی بخوابی اما گریه نمیکردی . کاش مثل آدم بزرگا . که وقتی ناراحتن . نمیدونم بیمارن . یا حوصله ندارن . دق دلی شونو روی یکی خالی میکنن شما هم این کارو میکردی . اینقدر گریه میگردی تا من و بابایی کلافه بشیم . اما فقط بی قرار بودی . و بس  حالا خدارو صد هزار مرتب...
10 دی 1390

واکسن چهار ماهگی

درسایم .سلام مامانی روزا داره میگذره شما بزرگتر و خانمترو زیباتر از روز قبل میشی . و من از وجودت سرمست تر و خوشحال ترو شاکرتر . امروز واکسن چهار ماهگیتو زدی  اول صبح خاله جان فرزانه رفتند براتون پرونده تونو گذاشتن تو نوبت و خودشون منتظر موندن تا ما رسیدیم . من که طبق معمول شما رو سپردم به خاله و خودمو رسوندم به دورترین جای ممکن که صدای ناله و یا گریه تونو نشنوم . دو سه دقیقه بعد دیدم سرو کله بابا جونی هم پیدا شد . بابا میگفت : آقای پرستار که میخواستن بهتون واکسن بزنن به بابا گفته : ( آقا کجا ؟ بیا پاشو محکم بگیر  ). اما بابا بهشون گفته که تحمل نداره و نمیتونه وایسه . خلاصه خ...
9 دی 1390

چهارماهگی و آغاز پنجمین ماه زندگی

            درسای عزیزم مهربانم ای خوب   یاد قلبت باشد   یک نفر هست که دنیایش را   همه ی هستی و رویایش را, به شکوفایی احساس تو پیوند زده   و دلش می خواهد, لحظه ها را با تو , به خدا بسپارد   مهربانم !این بار , یاد قلبت باشد   یک نفر هست که با تو   به خداوند جهان نزدیک است   و به یادت هر صبح , گونه سبز اقاقی ها را   از ته قلب و دلش می بوسد   و دعا می کند این بار که تو   با دلی سبز و پر از آرامش , راهی خانه خورشید شوی   ...
8 دی 1390

غمی به وسعت یک دنیا در همین نزدیکیها

دوستان عزیزم بصورت اتفاقی با وبی آشنا شدم که از خط خط نوشته هایش غمی جانکاه زبانه میکشد. بنام صبای پدر و به آدرس http://blog.sabayepedar.net/content/  . از شما دوستان مهربانم میخواهم به آدرس این وب مراجعه کنید و خود از نزدیک شاهد درد و رنج کودکی زیبا که متاسفانه چهار سال است دربند تخت و بیمارستان گرفتار شده است . سکوت در زندگی او نقش پر رنگی دارد . و در خانه ی او از صداو جست و خیز کودکانه خبری نیست . او نیازمند دعا ویاری شما مهربانان است . پس دست یاریتان را از او دریغ نکنید. ...
7 دی 1390

عروسک صورتی همبازی جدید درسا

درسا جونی .  این روزا یک همبازی جدید داری و باید بگم خیلی خیلی هم بهش وابسته ای . با نگاه قشنگت فقط دنبالش میگردی . اگر جند تا عروسک دوروبرت بذارم سریع اونو تو دستت میگیری و باهاش بازی میکنی . حرف میزنی . وقتی آهنگشو برات میزارم بیشتر خوشت میاد و عکس العملات به اوج میرسه .              ...
6 دی 1390

لالایی مادر (تقدیم به تمامی مادران دنیا )

لالایی شیره جان شستشو داد لالا لالا لب گویای مادر شب آرام ما در تاب شب بود دلش وز درد ما قابی ز غم بود به هر سرما رسد گرمای مادر چون او اسفند جانش را برافروخت به فانوس نگاهش جست بلاها لالایی اش دوای درد و تب بود لبم مست شراب آن لالایی همه نازها فروشش جان مادر کدامین می کشد خود ناز مادر ؟ بکن جمع لحظه های شب نخوابی کنی ضربش به عمرت هر چه افتاد شماری پرس و جو احوال مادر تو خود صفری در این منهای مادر کنون فردا و فرداهای کورند ببینید لقمه های درد مادر سری آتش وزین فردای مادر وگر سایه فکند بدرود مادر ...
5 دی 1390

ادامه آموزش عملی بابا جونی اردوان

عسلم درسا خانم  روزا که من و شما تنهاییم خیلی برات حرف میزنم . شما هم اول نگام میکنی و بعد سعی میکنی جوابمو بدی اما . عصر که بابا از سر کارشون میان دیگه نوبت به آموزش عملیه یه چیزی رو اونقدر برات تکرار میکنند . شاید چند روز . و  اصلا" خسته نمیشن . تا اینکه شما یاد میگیری .  حالا بابا چند روزیه مشت کردنو بهت یاد دادن . تا باباجونی رو میبینی سریع یه دستتو مشت میکنی . اول که بابا گفت . فکر میکنم متوجه نمیشی . ولی الان مطمینم یاد گرفتی چون فقط و فقط وقتی بابارو میبینی دستتو مشت میکنی .      بقیه عکسارو در ادامه مطلب ببینید     &...
4 دی 1390

اندر حکایت شب یلدا

مامانی از چند روز مانده به شب یلدا توی رویاهام . هر دقیقه یه جور این شبو ترسیم میکردم . یک دفعه تصمیم میگرفتم یه جشن سه نفره داشته باشیم . یکدفعه تصمیم میگرفتم یه مهمونی خانوادگی با حضور فامیل درجه یک و دفعه ی بعد ...... دو روز مونده بود به شب یلدا خاله افسانه و مادربزرگ و پدر بزرگ (مادری ) و خاله نرگس گفتند ما برای شب یلدا چون اولین یلدای درسا خانمه میایم خونتون . منم استقبال کردم خلاصه همه چی خوب بود تا دیروز صبح . از وفتی از خواب بیدار شدم احساس کوفتگی شدیدی در بدنم کردم و یه جور بی حسی تمام بدنمو گرفته بود . یک دقیقه سردم میشد و یک دقیقه گرمم . تا ظهر به روی خودم نیاوردم و حتی برای جشن شب یلدا . به خاله فرزانه زنگ ز...
2 دی 1390

دلنوشته ای دیگر

خدای مهربانم هر وفت و هر زمان با تمام وجودم تو را خواندم . تو جوابم را دادی . اگر چه هر زمان که تو مرا خوانده ای . من کوتاهی کرده ام . اما حالا خداوندا تنها از تو میخواهم که حال که در آستانه ی شبی یلدایی  در کنار عزیزانم هستم همیشه و همیشه مواظب  دو گل خوشبوی زندگی ام باشی خدایا با قلبی مالامال از مسرت تو را سپاس میگویم و شاکرم برای تمام داشته ها و نداشته هایم اردوانم .درسایم خداوند همیشه نگهدارتان باشد .و یلدایتان خوش .   ...
30 آذر 1390