بهانه زندگی
درسای عزیزم سالها پيش خواب ديدم، خواب يك دختر شيرين و وقتي او را به آغوش كشيدم گفتم: چه خوب است مادر بودن! بعدها گفتند دختري ميآيد. آرام آرام رشدت را و بزرگ شدنت را تصور كردم. هر روز بزرگتر مي شدي و من عاشقتر و ما باورمان ميشد كه قرار است نام ديگري داشته باشیم ، (مادر و پدر... ) همان روزها باورم شد كه اين عناوین ابدي است و هرگز از ما جدا نخواهد شد. خيلي حرفها با تو زدم و تو هيچ نميگفتي، روزهايي بود كه دلم ميگرفت، روزهايي بود كه خسته ميشدم و روزهایی که مست غرور از آمدنت اما تو هميشه آنجا بو...