بابا . مامان بذارین بخوابم
امروز صبح که از خواب بیدار شدی . و چشم های خوشگلترو به روی دنیا باز کردی . دایم با هام حرف میزدی ( البته به روش خودت ) انگاری میخواستی بهم چیزی بگی . بعد از کلی قربون و صدقه رفتنت . یادم افتاد بابایی طفلی دیرش شده و باید براش صبحونه ای چیزی آماده کنم .
بابا رو صدا کردم و ازش خواستم با شما بازی کنه تا من صبحانه ی بابا رو سریع آماده کنم . اومدم تو آشپزخونه بابا هم شما رو برداشت و اومد تو پذیرایی و شما رو گذاشت رو پاهاش و باهات صبحت میکرد.
بابا :دخترم تو عزیزترین کس من و مامانی هستی .میدونی ؟
درسا: آه ......او.....آ..... او......
بابا :عزیزم یه خرده که بزرگ شدی یادت میدم بری در خونه همسایه ها زنگ خونه شونو بزنی و فرار کنی . باشه ؟
درسا : آ.......او.......
بابا : همه کسم از کسی نخوری. هرکس اذیتت کرد بزنش . بعد هم با پله ها نیای بالا بهت میرسن سریع با آسانسور بیا بالا و بپر تو خونه که دستشون بهت نرسه . باشه ؟
درسا : آ.......او..........
درسا یی یه ریز همین طور حرف میزدی و مهلت هم نمیدادی بابا گفت :
عزیز دلم . من نمیدونم چی میخوای . منظورتو هم نمیفهمم . کاش میشد فهمید شما چه میخوای .
بازم شما آ........او.......
عزیزم متوحه نمیشم مامانش بیا شاید شما بفهمی .
یک دفعه شما که معلوم بود از این وضع خسته شده بودی . یه چیزی شبیه یه فریاد بلند کشیدی و چشم های نازتو بستی و خوابیدی .
بابا اردوان گفت مامانش فکر کنم با حرفام اعصابشو خردکردم با زبون بی زبونی گفت : حالا که متوجه صحبتام نمیشید پس بذارین بخوابم .
ماهم گفتیم چشم دختری هر چی شما بخوای .