آرام جانم درسا آرام جانم درسا ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره
وبلاگ اجابت دعایموبلاگ اجابت دعایم، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

❤❤ בرسا اجابت یــڪ בعا

آنتول .......

        سلام عزیز مامانی .... خوبی گلم ؟؟؟؟؟؟ الان که این متنو میخونی امیدوارم خوب خوب خوب باشی ..... نه مثل این روزهات که حسابی واسه دندون درآوردنت بد خلق شدی و البته بیمار عزیزم ....... این بیماری شما هم داستانی شده برای ما ...... چطور؟؟؟؟؟میگم واست ....... دیشب با صدای نازک و مخملیت اومدی بالای سرم تازه خوابم برده بود و تو عالم خواب سیر میکردم ...... تکونم دادی ..... اولش فک کردم خواب میبینم اما بعدش بلند شدم میگم چیه مامانی ؟؟؟؟؟ آب میخوای ؟؟؟؟؟ میگی نه درتا معیض شده ( درسا مریض شده ) .....میگم : وای مامان چرا؟ دست زدم رو پیشونیت .... کمی گرم شده بو...
12 مرداد 1392

بازی وبلاگی (2)

 -بزرگترین ترس تو زندگیت چیه؟ شاید اگر دو سال پیش ازم سوال میکردین حتما" در همون ثانیه اول میگفتم مرگ عزیزانم ...... اما الان با وجود فرشته زندگیم بزرگترین ترس زندیگم مرگ خودمه ...... دوست دارم اینقدری زنده بمونم که دخترکم بتونه روی پاهای خودش وایسه ..... گلیم خودشو از آب بکشه بیرون ..... و بالاخره بتونه بدون من نیازاشو رفع کنه ..... 2-اگر 24 ساعت نامرئی بشی چه کار میکنی؟  نمیدونم خیلی سخته یعنی خیلی جاها آدم دوست داره بره ...... اما  شاید میرفتم ببینم کسانی که روبروم  ..... آدمای خوب و یکرنگی هستن پشت سرم هم همینطوری هستن ..... 3:اگه غول چراغ جادو توانایی برآورده کردن 5تا12 حرفت رو...
31 تير 1392

درتا شَبار پوتیده !!!!!!!!

مکان : اُپن آشپزخونه زمان : هنگام افطار مامان و بابا در حال افطار کردن ...... درسا خانم هم  در حال افطار دادن به نی نی های روزه دارشون !!!!!! مامان و بابا همین طور که دارن افطار میکنن ....... از این طرف و اون طرف هم صبحت میکنن ..... یکدفعه درسا خانوم بلند میشن و برای آوردن بقیه نی نی های روزه دار راه اتاقشونو پیش میگیرن ......   چــــــــــــنــــــــد لــــــــحظـــــه بعـــــــــد   درسا از اتاقشون با خوشحالی  و خندان در حالی که چیزی زمزمه میکنن به طرفمون میان مامان و بابا  برمیگردن تا ببینن چه چیزی باعث این همه خوشحالی شده که دیدن درسا لباساشو عوض کرده ........
24 تير 1392

بابای من !!!!!!!!

سلام به گل زیبای من ..... بی مقدمه بذار برات یکی از خاطرات بامزه این روزا رو تعریف کنم ....... آخه این روزا همش خاطره س ..... اینقده شیرین شدی ...... مثل قند و نبات ..... جمعه بابا بر خلاف هر جمعه دیگه خونه نبود صبج زود برای کاری رفت بیرون و تا عصر هم نیومد..... عصر اومد و شما و بابا مثل همیشه مثل دو تا بابا و دخملی عاشق ...... با هم بودین و بازی و بازی و بازی ...... بابا از سر راهش  یه عالمه میوه های خوشمزه آورد و منم مشغول شستن میوه ها ..... ( برای اولین بار بود که میدیدی بابا میوه خریده و منم شستم ) آخه معمولا" بابا زمانی میوه میخرید که شما خواب بودی ...... خلاصه دم غروب خاله افسانه ..... عرفان و علی سینا اومدن خون...
13 تير 1392

الو الو من درتایم .......

سلام به گل گلابم عزیز دلم یکی یکدونه ی من خوبی گلم ....... حال و بال و احوالت چطوره ؟؟؟؟ این روزا علاقمندیت به بعضی از وسایل و بعضی کارا ..... خیلی زیاد شده ...... و بعضی از کارایی که تا دیروز دوست داشتی دیگه انجام نمیدی ...... مثلا" عاشق این شدی که ازت فیلم بگیریم و بعد برات پخش کنیم ....... یا تلفنو خیلی دوس داری و مرتب میگی مامام میخوام اِاُو ( الو ) کنم ....... امروز خاله که زنگ زد میگی ..... مامام نییه ...... میگم آره عزیزم خاله نییه ...... میگی میخوام ااو کنم ........ بعد از اینکه گوشی رو گرفتی ..................................   درسا : ااو نیی خوبی ؟؟؟؟؟ احبالت ( احوالت )؟؟؟؟؟؟ نیی : مرسی...
27 خرداد 1392

گذر ایام

اول از همه روز مادر رو اگر چه خیلی دیر اما به تمام دوستان گلم مامانای مهربون تبریک میگم انشاالله سالیان سال سایه تون روی سر زندگی هاتون باشه ....... و بعد روز معلم رو به تمام معلم های زحمتکش مخصوصا" معلمین نی نی وبلاگی تبریک میگم ..... و بعدش روز پدرو که بتمام پدران ایران زمین همه ی پدرای مهربون بابایی خودم بابایی اردوان .... اردوان عزیزم ..... تمام همسران شما دوستان خوبم و بابای دوقلوها ...... آقاسید گرامی ...... و توسن عزیز تبریک میگم ...... امیدوارم همیشه سلامت و خوش باشین ...... و تو این مدت اگر چه نبودیم اما افتخار داشتم که حداقل هر شب یه سر کوچولو بزنم و تولدای نی نی های عزیزمو تبر...
4 خرداد 1392

نسیم بهار و خوشی روزگار ........

  عزیزم سلام ....... این روزا بهار اومده ......دنیا رنگ و بوی دیگری به خودش گرفته ...... همه جا سبزه ...... نسیم خنک از پنجره های خونمون سرک میکشه و روی صورتمون میشینه ......دوباره روزای کاری بابا  شروع شده و من و شما عین این نوزده ماه روزگار میگذرونیم ...... با شادی و سلامتی بحمداله ...... اما سوای بهاری شدن و نو شدن روزگار این روزا برای جمع سه نفره ما پر از شادیه .........میپرسی چه خبره ؟؟؟؟؟ میگم برات .....اجازه بده بابا هم با این پست همصدا کنیم .....میخوام با اونم حرف بزنم ...... حرفایی که توی این سیزده سال زندگی بارها گفتم اما هنوز تازگی داره ......بابای دخترم بفرمایید .....اومدین شروع میکنم .....   ...
20 فروردين 1392

نوروز میاد دوباره .........

بازم اومد بهار شاد و خندون با سوسن و با سنبل و با ریحون باز عمو نوروز برامون آورده سبزه وگل به جای برف و بارون چلچله از سفر رسیده خوشحال نگاه کنید لونه زده تو ایوون غنچه ی گل به روی ما می خنده نوروز اومد دوباره فصل گل و بهاره نوروز اومد دوباره فصل گل و بهاره   رو شاخه ها شبنم دونه دونه از شادی و صفا دارن نشونه ببین چقدر دیدنی و قشنگه لکه ی ابری که تو آسمونه چلچله از سفر رسیده خوشحال نگاه کنید لونه زده تو ایوون غنچه ی گل به روی ما می خنده نوروز اومد دوباره فصل گل و بهاره نوروز اومد دوباره فصل گل و بها...
19 اسفند 1391

خاطرات شیرین (2)

سلام گل خانمی مامان ...... قربونت برم عزیزم خوبی ؟ ملالی نیست ؟؟؟؟ انشاالله که الان که خواننده ی این پستی لبت خندون .....دلت شاد و در صحت سلامت کامل باشی ...... انشاالله ..... اول از همه یه تشکر از مامان دخملی بابت هدیه زیبا شون ....... ممنون عزیزم   و بعد تقویم سفارشی چهار برگی که زینب فتوحی عزیزم برای دختری درست کردن ..... مامانا ....زینب جان کارشون با کیفیت و زیبا هستش ...... تا پایان سال وقت هست بهش سر بزنید هم کیفیت کارش و هم سرعت عمل و هزینه ش خیلی خیلی مناسب هست ...... تازه الان کارای جدیدش خیلی خوشگل تره که البته کمی دلمان سوخت اما اشکالی نداره ..... سال دیگه ایشالله ...... &nbs...
15 اسفند 1391