بابای من !!!!!!!!
سلام به گل زیبای من .....
بی مقدمه بذار برات یکی از خاطرات بامزه این روزا رو تعریف کنم ....... آخه این روزا همش خاطره س ..... اینقده شیرین شدی ...... مثل قند و نبات .....
جمعه بابا بر خلاف هر جمعه دیگه خونه نبود صبج زود برای کاری رفت بیرون و تا عصر هم نیومد..... عصر اومد و شما و بابا مثل همیشه مثل دو تا بابا و دخملی عاشق ...... با هم بودین و بازی و بازی و بازی ...... بابا از سر راهش یه عالمه میوه های خوشمزه آورد و منم مشغول شستن میوه ها ..... ( برای اولین بار بود که میدیدی بابا میوه خریده و منم شستم ) آخه معمولا" بابا زمانی میوه میخرید که شما خواب بودی ...... خلاصه دم غروب خاله افسانه ..... عرفان و علی سینا اومدن خونمون ...... بعد از خوردن شربت ...... میوه هایی که بابا آورده بود و از یخچال در آوردم و گذاشتم جلوی خاله اینا ....... یه کمی که گذشت ..... دیدم یواشکی میری و چند میوه از ظرف برمیداری و همون طور آروم میذاری توی ظرف جلوی بابا ..... چند بار این کارو کردی ...... کم کم دیگه داشت ظرف میوه خالی میشد و بشقاب جلوی بابا پر از میوه ......همه ی ما متوجه شده بودیم و خنده مون گرفته بود ولی به روی خودمون نمی آوردیم ..... بالاخره من یواش طوری که مثلا" کسی نمی شنو ه ...... بهت گفتم درسایی مامان چرا این کارو میکنی ظرف میوه رو خالی کردی مهمونا چی بخورن ؟؟؟؟؟؟؟؟
با حالتی حق به جانب نگام کردی و گفتی ؟؟؟؟ مامام مژی ..... میوه بابا مه ...... بابام خریده ...... بابام نداره ........بابام نازه ..... و بعد با حالتی عشو وار رفتی بغل بابات .....
یعنی درسایی آخرشی ها ..... چون بابا خریده همش مال اونه ...... قربونت برم که اینقده عاشق باباتی ..... میبوسمت عزیزم .......انشاالله خداوند شما رو برای بابات و باباتو برای شما و هردوتاتون برای من به سلامت نگه داره ......
درسا و سپهر روز تولد سپهری دوست جونی درسا
به روایت مامانی
توسط نیی جون