اندر حکایت واکسن البته از نوع شش ماهگی ......
سلام عزیزم .
دیشب تا ٤ صبح من و بابا بخاطر شما بیدار بودیم . نمیدونی جه تبی داشتی . به نوبت پا شویت میکردیم . مامانی دوباره خیلی بابت واکسن اذیت میشی . بازم خوبه یه چند ماه راحتی . دیگه اشکمون داشت واست در میمومد. بابایی که اصلا" طاقت اذیت شدن شما رو نداره . میگفت دیگه نمی خوام واکسن بزنه . اینطور خیلی زجر میکشه . البته خودش خوب میدونه واسه خودته اما خوب حس پدرانش دیگه . اون میگفت که من بخوابم منم میگفتم اون بخوابه اما از بس نگران بودیم جفتمون پلک نزدیم . دیگه ساعت ٤ صبج بود که کمی تبت پایین اومد و تونستی بخوابی . بابا طفلی هم یه دو .سه ساعتی خوابید . اما من میترسیدم . بخوابم . میترسیدم خوابم ببره وشما دوباره تب کنی چکار کنم مامان نگرانم . اما حالا چشام قیلی بیلی میره گفتم این پستو بذارم برم بخوابم . حالا راحت خوابیدی البته یه کم تب داری اما فقط یه خرده س . قربونت برم خیلی تکیده شدی . اومدم ازت عکس بگیرم دلم نیومد . یکی از عکس های قبلیتو میزارم که تو خواب نازی . لالالالالالالالالالایی ...........بخواب دخترکم