ماجرای من و یه دوست تازه
امروز که روز تعطیل بود و هوا هم خوب بود . خداروشکر مامانی و بابایی تصمیم گرفتند بریم خونه ی زن دایی بابام که هم سری بهش زده باشن و هم چون کمی مریض احوال بود و خیلی دلش میخواسته منو ببینه . منو ببرن نشونش بدن . بالاخره رفتیم و هر کس منو میدید کمی لوسم میکرد و میگفت وای چه نی نی نازی . چند تاشون میگفتند شبیه مامانمم و چند تاشون هم میگفتند من و بابا اردوانی مثل یه سیب هستیم که از وسط دونیم شدیم . ما که نفهمیدیم آخر سر که شبیه کی هستیم . خوب بگذریم . مامانی و بابایی . چای خوردن و شیرینی و میوه و منم فقط نگاه میکردم و غصه میخوردم . . موقع رفتن از خونشون بود که عروس زن دایی بهم یه سری دیگ تفلون هدیه داد و میگفتن اینم برای درسایی اینم برای درسایی مبارکه مبارکه مامانش برای جهیزیه ش انشاالله . ما که نفهمیدیم چی گفتند اما فکر کنم چیز خوبی بود . از اونجا رفتیم خونه بابا بزرگه ( بابا ابراهیم مامانیم ) خیلی خوش گذشت آخر سر علی سینا پسر خالم که حالا دیگه برای خودش مردی شده و ضمنا" حقوق بگیر هم شده یه غول بی شاخ و دم رو آورد تو صورتم و بهم گفت درسایی ببین چه نازه . منم که خیلی ترسیده بودم چاره کارو فقط تو گریه کردن دیدم . توی ماشین که سوار شدیم خودمو زدم به خواب چون تا چشمامو باز میکردم دوباره مامانی اونو میاورد جلو صورتم و میگفت درسایی ببین چه نازه . خلاصه ما رفتیم خونه .و من که دیگه خوابم نمی یومد تصمیم گرفتم کمی بازی کنم .
هنوز 1 دقیقه نگذشته بود که دیدم دوباره اونو آوردن پیشم و کلی هم خودشون ذوق کردن .
من که حسابی ترسیده بودم مات و مبهوت نگاشون میکردم آخه اون گوش درازه رو کنارم خوابونده بودند .
اصلا" نمیتونستم تکون بخورم . بابا تلویزیون روشن کردو مشغول شد . گاهی هم نگام میکردو یه قربون صدقه ام میرفت و دوباره برمیگشت و تلویزیونو نگاه میکردو مامانی هم که خیالش از بابت من راحت شده بود رفت آشپزخونه . خلاصه من موندم و اون گوش دراز صورتی .
یک دفعه دیدم اون گوش دراز صورتی بهم گفت درسایی چرا ازم میترسیدی من به این نرمی و نازی .آخه من که کاریت ندارم . فقط یه عروسکم یه کمی بزرگتر از بقیه . من از گوشه چشم نگاش کردم . پیش خودم فکر کردم وای چه باز مزه صحبت میکنه . تازه شم اصلا" صداش گوشخراش نیست . یه خرده دیگه نگاش کردم . با تلاش زیاد اونو به طرف خودم کشوندم . وای چه نرم بود .
دست گذاشتم به دهنش و دماغش چقده بزرگ و نرم بود خوشم اومد . از رختخوابم نرمتر بود . پس تصمیم گرفتم سرمو بزارم روی پاش .
دیگه مطمئن شدم این غول نیست یه عروسک نازنازیه . پس با خیال راحت باهاش بازی کردم .
دوستان عروسکی دیگه وقتی دیدن من خیلی خوشحالم . اومدنو بهش خوش آمد گفتند و خرگوشی هم خیلی خوشحال شد .*
حالا خیلی خوشحالم که زن دایی بابام یه سری دیگ برای فرنی پزیم بهم هدیه داد و علی سینایی هم خرگوش گنده رو بهم هدیه دادو یه دوست نرم و صورتی رو به دوستام اضافه کرد. تازه شم دوست دارم همش پیشم باشه و به جای بالشم سرمو بزارم رو پاهاش . حالا دیگه من و خرگوش صورتی دوستای خوبی برای همدیگه ایم .