اولین گریه دلتنگی برای باباجونی
سلام درسا گلی مامان
امروز بعد از سه روز تعطیلی . دوباره من و شما تنها شدیم . بابا جون صبح با کلی اظهار دلتنگی و ناراحتی ازت جدا شد رفت سر کارش . پیش از ظهر داشتم باهات بازی میکردم که یکدفعه کلید تو قفل چرخید و بابا تو چهارچوب در ظاهر شد . با ظاهر شدنش تو جهار چوب در. شروع کرد به صدا کردن و قربون صدقه شما رفتن . نمیدونی چه عکس العملی نشان دادی . اینقدر خوشحال شدی که بی اختیار اشک تو چشام جمع شد . خلاصه از شانس خوب شما . بابا یه سری مدارک شرکتشونو تو خونه جا گذاشته بود و شما گل خانم هم خیلی از برگشتن بابا خوش بحالت شد .
بالاخره بعد یک ساعت که بابا خونه بود . یه نگاهی به ساعتش کردو رو به شما گفت دخترم . همه کسم دیگه بابا باید بره سر کارش . چند ساعت دیگه برمیگردم . شما یه جورایی انگاری متوجه شدی . چون یگدفعه اخمات رفت تو هم . موقع رفتن من طبق عادت بغلت کردم و تا دم در آوردمت و به نشانه ی بای بای دستتو برای بابا تکون میدادم . بابا خداحافظی کرد و درو بست . اول یه کمی درو بر وبر نگاه کردی . انگاری منتظر بودی بابا دوباره درو وا کنه . اما همینکه مطمئن شدی بابا رفته .زدی زیر گریه . تا حالا اینجوری گریه نکرده بودی .
من که حسابی غافل گیر شده بودم اومدم که با عروسکات سرگرمت کنم اما کف پاهاتو تو شکمم فشار میدادی و میخواستی بریم طرف در . هر کاری میکردم آروم نمیشدی . بابا طفلی که صداتو شنیده بود . میره تا تو ماشین اما طاقت نیاورد و اومد پشت در و گفت چی شده ؟ چرا اینجوری گریه میکنه ؟ بهش گفتم دخترم دلتنگ باباشه . بهتره دیگه خودتو نشونش ندی و بری . دخترم اینقده گریه کردی تا خوابت برد . مامانی . این سه روز تعطیلی بد جوری شما رو بد عادت کرده بود .