آغاز رگه هایی از حسادت دختری ..........
سلام مامان .
دخترم خوبی . خوشی . سلامتی انشاالله .
میبینم دیگه واسه خودت بزن بهادر شدی .... به عروسک و نی نی های همسایه و .... رحم نمیکنی . حسادت میکنی عزیز مامان .... اصلا" بذار از اول اولش بگم .
ساعت ٩ و نیم که از خواب پاشیدی . شروع کردی به تجسس توی خونه . موندم این همه سینه خیز میری خسته نمیشی . خلاصه یه چشمم به شما بود و یه چشمم به کارها و روبراه کردن غذاهات ...... خلاصه شما دختری که هر روز بعد از خوردن شیر ساعت ١٠ و نیمت میخوابیدی خیال خواب نداشتی و حسابی شیطونی بهت مزه کرده بود . هر کاری کردم بخوابی . نخوابیدی . چشمات قرمز قرمز شده بود و با دستای خوشگلت هی چشماتو میمالیدی .... دلم سوخت تصمیم گرفتم بذارمت رو پام بلکه بخوابی دیگه ساعت تقریبا" ١١ و نیم شده بود و هنوز خیلی کارام مونده بود .
خلاصه جند بار گذاشتمت روی پام اما خودتو برمیگردوندی و میرفتی پی بازی .... همین جوری یکی از عروسکات که اتفاقا" خیلی هم شبیه نی نی هاست رو روی پام گذاشتم و براش لالایی خوندم .
عزیزم به سرعت نور اومدی عروسکو از روی پام برداشتی و پرت کردی گوشه اتاق .... مونده بودم این همه زور رو از کجا آوردی ...... بعد هم سرتو گذاشتی رو پام .....
عزیز دلم اینقده سریع این اتفاق افتاد که اصلا" نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم . حسود خوشگل فقط مامانشو واسه خودش میخواد.
میدونی به حدی از این کارت ذوق کردم که زنگ زدم و برای همه تعریف کردم . دوست دارم نمیدونم بگم چقدر چون هیچ واژه ای نمیتونه اندازه دوست داشتنمو برات به تصویر بکشه
.