یه یادداشت واسه بابام که بهترینه واسه من (مسابقه بابایی دوست دارم )
سلام بابا جونم ......
وقتی فهمیدم که نوبت من شده و باید زمینی بشم ...... کمی ترس برم داشت ..... از اون بالا ..... که به زمین نگاه میکردم ...... اینهمه آدم بزرگ ..... خوب ترسیده بودم ...... خدا بهم گفت نترس یه جای خوب خوب میری ....... بعد هم خونمونو نشونم داد ...... خیلی قشنگ بود ...... یه مامان یه بابا که مال مال خودم بودن ........ اما بازم ته دلم البته اون ته . ته دلم ..... بازم ترسیده بودم ...... اما باید میومدم ...... قدمای مخلملی مو یواش یواش برمیداشتم ....... به زمان دنیا کمی طول کشید یه چند سالی ..... گاهی شما رو میدیدم که نگات به آسمون بود و منتظر بودی و دعا میکردی ..... بابایی دلم واست خیلی میسوخت ..... اما ببخش خوب من نی نی ام دیگه .....
خلاصه اومدم ........آره رسیدم بهت ...... شدم همه کست ..... اینو همیشه بهم میگی ..... میگی من همه کس شمام ...... همش بوسم میکنی .....یه کمی هم لوسم میکنی ...... حالا پشیمونم ..... میگم کاش قدمامو یکم تندتر برمیداشتم و زودتر بهت میرسیدم ...... اما حالا هم که پیشتم ..... خیلی خیلی خوشبختم ...... بابایی میدونی چیه :
شما بهترین و قشنگترین و مهربونترین بابای دنیایی ...... روزت مبارک بابایی من ......بابایی درسا