گذری از گذشته تا حال
سلام قند عسل
عزیزم زمان در حال گذره شما هر روز بزرگترو و زیباترو باهوشتر میشی . و من و بابات هم خوشبختی رو با وجود تو بهترو زیباترو دل چسب تر حس میکنیم .
به پست های گذشته که نگاه میکردم متوجه شدم که جای لیستی از کارهایی که شما از بدو تولد تا الان یاد گرفتی و انجام میدی . خالیه . پس امروز مروری دارم به گذشته تا الان ولی قول میدم دیگه مامان فراموشکاری نباشم و هر چیزی رو به موقع انجام بدم .
١٨ آبانماه : دستاتو که میگرفتیم خودتو بلند میکردی . انگاری قبل از نشستن از راه رفتن بیشتر خوشت می یومد . به قولی کمر راست میکردی .
٢٦ آبانماه : دستاتو میشناختی و از صبح تا شب فقط وفقط اونا رو نگاه میکردی . گاهی وقتا از بس نگاهشون میکردی لوچ میشدی .
٧ آذرماه : کاملا" دیگه برمیگشتی و از این کار هم خیلی خیلی لذت میبردی . وقتی با زحمت زیاد برمیگشتی با افتخار دور و برت رو نگاه میکردی و میخندیدی از اون خنده ها که قند تو دل من و بابا آب میشد .و شروع میکردیم به دست و هورا .....
٢٠ آذر ماه : وقتی برعکس میشدی دوتا پاتو توی شکمت جمع میکردی و یه خیز کوچولو به جلو برمیداشتی . برای این کار یه روز کامل زحمت کشیدی که جای تقدیر داره ...
٢٠ آذر ماه: بخاطر زحمات زیادی که برای خیز برداشتن کشیدی . فرصت رو غنیمت دونستی و باز و بسته کردن دستاتو هم یاد گرفتی که خیلی خیلی باعث خرسندی ما شد . به طوری که از خوشحالی بی هوش شدیم .
٢٢ آذرماه : عروسکاتو تو دستات میگرفتی . و طوری که کسی شک نکنه . یواشکی به دهن میگرفتی . و آب از لب و لوچت آویزون میشد . فکر کنم جنسشون خوشمزه بود .
٢٣ آذر ماه : با موزیک شکم مبارک رو بالا و پایین میکردی مخصوصا" با ترانه << ملودی >> . هنوز هم به این ترانه ارادت داری . راستی آقا آقا هم در حد وفور میگفتی . که بازم من و بابا کلی ذوق و غش و ضعف ......
٥ دی ماه : آواز میخوندی . و خودت از صدای خودت خیلی خیلی خوشت میمومد و به غریب و آشنا هم رحم نمیکردی . البته همچنان به این کار مشغولی .
١١ دی ماه : پاهای مخملیتو با دستات میگیری و کلی هم ذوق میکتی
١٤ دی ماه : هورا بعد از تلاش های بی وقفه ای که برای انجام این کار مهم انجام دادی بالاخره موفق به دهان بردن انگشتان پاهاتون شدین که من همین جا صمیمانه بهتون تبریک میگم .
٢٠ دی : این یکی کارو من و بابا که نفهمیدیم چرا انجام دادی و به جه کار می یومد . اما خوب مینویسم شاید فرداها بتونی بهم چوابشو بدی . شاید . شما خانمی نفستو حبس میکردی و تا قرمز نمیشدی ول کن نبودی . تازه بعدش به سرفه میفتادی که ما رو به وحشت مینداخت . به همین خاطر من و بابا قرار گذاشتیم تا وقتی این کار بس خطیر از سر مبارکتون نیفتاده . دماغ کوچولوتو بگیریم تا زودتر دهنتو وا کنی و کمتر اذیت بشی .
٢١ دی ماه : این یکی با مزه بود که البته یه پست هم به میمنتش گذاشتم همراه با عکس . و اون موش شدن چنابعالی بود . که خیلی هم بهمون چسبید .
٢٤ دیماه : شروع غذای کمکی که بعد از خوردن فهمیدی تا حالا چی رو از دست داده بودی . ..... نننننننوش جونتتتتتتتتتتتتتتت .