نه نه ...... نه نه .......
شروع یازده ماهگی تو بهت تبریک میگم ...... اما چرا نه نه ...... بله بهتره ها ...... اصلا" بذار از اولش بگم ........ امروز که طبق عادت هر روزه داشتی خاله شادونه نگاه میکردی ....... همین جور پستونکتو میکشیدی به روی لثه ت ....... با حرص هم اینکارو میکردی طوری که ترسیدم یه وقت پستونکه پاره نشه بپره تو حلقت ...... پس بهت گفتم درسایی ..... عزیزم اچونکی اهه ..... یه دفعه خیلی محکم گفتی : نه ..... نه ....... و بعد رفتی ...... این اولین بار بود که کلمه نه رو خیلی واضح بیان کردی الهی من تنهای تنها فدات ...... کم مونده بود از ذوق زیاد .... غش کنم .....
حالا فک کن اون زمان گذشت و حالا ساعت٥.٥ عصره همین امروزه ...... بابا در حال بازی با دخترشه ..... بابا پستونک دخترشو یواشکی برمیداره .... میذاره کنار .....دختره با اخم جانانه نگاهی به باباش میکنه و میگه ...... نه ..... نه .......و بعد پستونکو برمیداره و میذاره دهنش ....... بابا میگه پستونک خوب نیست ..... دخملی که شما باشی ..... میگی نه ..... نه ...... و خیلی مودبانه پشتتو به بابات میکنی و میری .......
حالا بریم جلوتر ساعت ١٠.٥ شب درسایی رو شکم بابا در حال ویراژ رفتن .......بابا میگه درسایی بابا رو دوست داری ؟؟؟درسایی خیلی شیک رو به باباش میکنه و میگه نه نه ....... بابا نالان بابا غمگین ...... مامان در ظاهر نالان ولی تو دلش با بدجتسی شاداب و خوشحال ......!!!!!