یادداشتی به وسعت تمام خاطره ها
سلام عزیزم
چند روز پیش یه کامنت زیبا داشتم از یه دوست تازه ...... که تمام خونه ی مجازی شما رو در متنی زیبا به تصویر کشیده بود ..... آنقدر زیبا که منم همراه نویسنده غرق کلمه کلمه اش شدم .... و چندین بار خوندمش ...... دوست دارم اینو واست بذارم تا ببینی که دنیا با تمام زشتی هاش ..... گاهی چنان زیبا میشه ...... که زشتی هاش میشن اندازه یه ارزن ......گاهی نگاه هامون آنقدر مهربون میشه و دلامون دریایی ..... که دوست داریم حتی اگه شده برای یه لحظه دنیا متوقف بشه و ما تو همون حال قشنگ بمونیم ...... اینو واست میذارم که بدونی در آینده ....زمانی که من نباشم ....... بعد از خوندن این همه نظرات زیبا که دوستان خوبمون برای شما گلی خانم میزارن ..... نگات و دلت به بیراهه نره ...... و اون قلب کوچولو و خوشگلت عاشقانه بتپه ....... به امید آن روز .......
این دوست خوبم اسمشون توسن هستش و آدرس وبش هم هست .
http://ir2san.blogfa.com/ این دوست مهربانم قلم زیبایی داره بهش سر بزنید و متن های قشنگشو بخونید ..... ممنون توس جون
سلام.
در عبور اتفاقی خود از این خانه ، مدتی را میهمان خانه ی درسای کوچکی گشتم که اگرچه بدرستی درک نکردم تصویر دخترکی که در بالای وبلاگ بر شانه های ظریفش پروانه می نشیند همان درسا بود یا عکس قنداقی که در پروفایل درباره وبلاگ ، معصومانه چشمهایش را در خواب شیرین کودکانه اش به میهمانی برده است.البته این پرسش تنها از کنجگاوی ذهن من بر می خیزد و شاید اینکه تصویر درسا کدامیک و یا هر دوی آنها بوده باشد. اما درسا بخاطر سن کودکانه اش برایم قصه ی دیگری داشت. قصه ی شیرینی که تا همیشه های ذهن من فرو نشست و با خواندن خاطراتی که مادر از شیرین بودنهای لحظه لحظه ی او نوشته است ، برای مدتی چشمهایم را بستم و خود را به سالهای دوری کشاندم که در عالم بچگی خویش و با دندانهای یکی در میان ، شروع به بازی کردن با اسباب بازیهای رنگ به رنگی کردم که هر یک از آنها دنیای کودکانه آنروزهای کودکی مرا شکل می داد ....اگرچه هرگز اسباب بازیهای آن روزها به شیکی و زیبایی و تنوع اسباب بازی امروزها نبودند اما خیال می کنم که قیمتی ترین داشته های من می شوند اگر امروز نیز بتوانند برای لحظه هایی هر چند کوتاه اما از دنیای پرهیاهو و پرتوقعی دور کنند که با معصومیت کودکی فاصله گرفته اند.... در خانه ی درسا برای اولین بار لمس کردم که چقدر دلم برای روزهای بچگی تنگ شده است و وقتی به تصور بچگی های خود چشمهایم را بسته بودم ، برای لحظه ای خاطراتی از روبروی چشمهایم عبور می کردند که در تمام مدتی که از کودکی ام گذشته است بصورت کامل و از تمام گوشه ی ذهنم محو گردیده بودند و هیچ در دوباره های ذهنم بازسازی نشده بود. در خانه ی درسا آنچنان به دنیای کودکی هایم سفر کردم که درست بمانند درسا ، دنیا را در کرده های خود و بخند مادرم خلاصه می کردم....هیچ تفاوتی با درسا نداشتم و حتی هیچ احساس نمی کردم که من در بچگی های خود یک پسر بوده ام و لابد باید فرقی میان پسر بودن و یا دختر بودن در آن روزها نیز بوده باشد و اگر هم بوده است حتما آنقدر کم رنگ و کم اهمیت بوده که هرگز در سفر خیالی خود به آن فکر نکردم... خیال خود را با کرده های درسا همسو ساخته و بی خبر و واهمه ی هیچ شکستنی ، تمام اشیاء پیرامون خود را که بر می داشتم ، به دیوار می کوبیدم تا از صدای شکستنش خوشحال باشم....برایم هیچ چیز قیمتی معنا نمی یافت و ارزان بودن یا گران بودن چیزی باعث نمی شد که در به دیوار کوبیدنش ملاحظه ای داشته باشم....آنقدر پاک و شیرین بودم که خیال می کنم اگر دستم را بلند می کردم می توانستم خدا را با آن بگیرم و با او بازی کنم ...!!...و یا یک شب اگر مادرم مرا بلند می کرد ، فقط کمی تا رسیدن به ستاره ها فاصله داشتم که خیالم شیرین می شد اگر یک ذره بزرگ بشوم همه ی ستاره ها را خواهم چید....سفر بسیار لذت بخشی بود....اما به ناگهان همه چیز رنگ خود را از دست داد و نمی دانم چرا یکهو به دنیای واقعی و اکنون برگشتم و هرچقدر سعی کردم دیگر نتوانستم دنیای آن روزها و حتی شکل بچگی های خود را که چند ثانیه قبل در آن شمایل می زیستم را دوباره بسازم....برای دوباره ساختن آن کودک که تا مرز رسیدن به ستاره ها رفته بود ، هرچقدر که چشمهایم را محکمتر فشار دادم اما هرگز تلاشم به جایی نرسید ....
بر آن شدم که تصورات ملموس خود را در همین خانه پاک و معصوم درسا بنویسم که اگر بنا شد روزی برای دوباره ساختن همین روزهایم نیز به نوشته ای چیزی احتیاج داشتم ، شاید بتوانم در اینجا چیزی بیابم و حتی شاید خانه ی درسا روئزی بتواند در راهیابی ام به دنیای گذشته و کودکی هایم دوباره دست مرا بگیرد و بمانند سکویی مرا به سالهای دورتر پرتاب کند....
مدتهای زیادی می شود که جایی و برای کسی هیچ نظری ننوشته ام. آخر عضله های نوشتن و بدتر از آن عضله های فکر کردن خود را خیال می کنم که از دست داده ام.اما در خانه ی درسا دوست داشتم که روزها و شبهای درازی را بنشینم و با اراده کردن بتوانم به دنیای کودکی سفر کنم و آنها را در اینجا بنویسم. اما تنها یکبار مسافر کودکی هایم بودم و آنچه را که در مدت کوتاه بازگشتنم در ذهنم باقی مانده بود نوشتم...از تو ممنونم درسای عزیزم....از شما نیز متشکرم پدر و مادر مهربان درسا که اینچنین خاطرات فرزندتان را برای آینده هایش ثبت می کنید که بی شک گرانبهاترین مستند کودکی های او خواهند بود.....
برای درسای عزیزم آرزو می کنم در تمام زندگی اش تولد قصیده وار لبخند را که مداوم بر لبهای صورتش پاشیده می شوند و چهره ی او را غرق در شادمانی می کنند. نه تنها برای درسا ، که این شادی را برای پدر و مادر درسا در حالی آرزو می کنم که می خواهم، لحظه های اطمینان ضمیر و رضایت قلب در سراسر وجودشان فرونشسته و هر سه ، لحظه های سعادت را لمس کنند.... آن لحظه هایخوشبختی که درونی اند و آن لحظه های سرور که می آیند و هرگز باز نمی گردند.....
و این هم یه هدیه زیبا از مریم جونم وبلاگ ( منتظرت هستیم ) به آدرس
http://1735321.niniweblog.com/
ممنون مریم جون خیلی زیباست عزیزم