آرام جانم درسا آرام جانم درسا ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره
وبلاگ اجابت دعایموبلاگ اجابت دعایم، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

❤❤ בرسا اجابت یــڪ בعا

یادداشتی به وسعت تمام خاطره ها

1391/3/26 11:48
نویسنده : مامان בرسا
2,604 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم Random Icons

چند روز پیش یه کامنت زیبا داشتم از یه دوست تازه ...... که تمام خونه ی مجازی شما رو در متنی زیبا به تصویر کشیده بود ..... آنقدر زیبا که منم همراه نویسنده غرق کلمه کلمه اش شدم .... و چندین بار خوندمش ...... دوست دارم اینو واست بذارم تا ببینی که دنیا با تمام زشتی هاش ..... گاهی چنان زیبا میشه ...... که زشتی هاش میشن اندازه یه ارزن ......گاهی نگاه هامون آنقدر مهربون میشه و دلامون دریایی ..... که دوست داریم حتی اگه شده برای یه لحظه دنیا متوقف بشه و ما تو همون حال قشنگ بمونیم ...... اینو واست میذارم که بدونی در آینده ....زمانی که من نباشم ....... بعد از خوندن این همه نظرات زیبا که دوستان خوبمون برای شما گلی خانم میزارن ..... نگات و دلت به بیراهه نره ...... و اون قلب کوچولو و خوشگلت عاشقانه بتپه ....... به امید آن روز .......

Random Icons

این دوست خوبم اسمشون توسن هستش و آدرس وبش هم هست .

http://ir2san.blogfa.com/ این دوست مهربانم قلم زیبایی داره بهش سر بزنید و متن های قشنگشو بخونید ..... ممنون توس جون

Random Icons

سلام.
در عبور اتفاقی خود از این خانه ، مدتی را میهمان خانه ی درسای کوچکی گشتم که اگرچه بدرستی درک نکردم تصویر دخترکی که در بالای وبلاگ بر شانه های ظریفش پروانه می نشیند همان درسا بود یا عکس قنداقی که در پروفایل درباره وبلاگ ، معصومانه چشمهایش را در خواب شیرین کودکانه اش به میهمانی برده است.البته این پرسش تنها از کنجگاوی ذهن من بر می خیزد و شاید اینکه تصویر درسا کدامیک و یا هر دوی آنها بوده باشد. اما درسا بخاطر سن کودکانه اش برایم قصه ی دیگری داشت. قصه ی شیرینی که تا همیشه های ذهن من فرو نشست و با خواندن خاطراتی که مادر از شیرین بودنهای لحظه لحظه ی او نوشته است ، برای مدتی چشمهایم را بستم و خود را به سالهای دوری کشاندم که در عالم بچگی خویش و با دندانهای یکی در میان ، شروع به بازی کردن با اسباب بازیهای رنگ به رنگی کردم که هر یک از آنها دنیای کودکانه آنروزهای کودکی مرا شکل می داد ....اگرچه هرگز اسباب بازیهای آن روزها به شیکی و زیبایی و تنوع اسباب بازی امروزها نبودند اما خیال می کنم که قیمتی ترین داشته های من می شوند اگر امروز نیز بتوانند برای لحظه هایی هر چند کوتاه اما از دنیای پرهیاهو و پرتوقعی دور کنند که با معصومیت کودکی فاصله گرفته اند.... در خانه ی درسا برای اولین بار لمس کردم که چقدر دلم برای روزهای بچگی تنگ شده است و وقتی به تصور بچگی های خود چشمهایم را بسته بودم ، برای لحظه ای خاطراتی از روبروی چشمهایم عبور می کردند که در تمام مدتی که از کودکی ام گذشته است بصورت کامل و از تمام گوشه ی ذهنم محو گردیده بودند و هیچ در دوباره های ذهنم بازسازی نشده بود. در خانه ی درسا آنچنان به دنیای کودکی هایم سفر کردم که درست بمانند درسا ، دنیا را در کرده های خود و بخند مادرم خلاصه می کردم....هیچ تفاوتی با درسا نداشتم و حتی هیچ احساس نمی کردم که من در بچگی های خود یک پسر بوده ام و لابد باید فرقی میان پسر بودن و یا دختر بودن در آن روزها نیز بوده باشد و اگر هم بوده است حتما آنقدر کم رنگ و کم اهمیت بوده که هرگز در سفر خیالی خود به آن فکر نکردم... خیال خود را با کرده های درسا همسو ساخته و بی خبر و واهمه ی هیچ شکستنی ، تمام اشیاء پیرامون خود را که بر می داشتم ، به دیوار می کوبیدم تا از صدای شکستنش خوشحال باشم....برایم هیچ چیز قیمتی معنا نمی یافت و ارزان بودن یا گران بودن چیزی باعث نمی شد که در به دیوار کوبیدنش ملاحظه ای داشته باشم....آنقدر پاک و شیرین بودم که خیال می کنم اگر دستم را بلند می کردم می توانستم خدا را با آن بگیرم و با او بازی کنم ...!!...و یا یک شب اگر مادرم مرا بلند می کرد ، فقط کمی تا رسیدن به ستاره ها فاصله داشتم که خیالم شیرین می شد اگر یک ذره بزرگ بشوم همه ی ستاره ها را خواهم چید....سفر بسیار لذت بخشی بود....اما به ناگهان همه چیز رنگ خود را از دست داد و نمی دانم چرا یکهو به دنیای واقعی و اکنون برگشتم و هرچقدر سعی کردم دیگر نتوانستم دنیای آن روزها و حتی شکل بچگی های خود را که چند ثانیه قبل در آن شمایل می زیستم را دوباره بسازم....برای دوباره ساختن آن کودک که تا مرز رسیدن به ستاره ها رفته بود ، هرچقدر که چشمهایم را محکمتر فشار دادم اما هرگز تلاشم به جایی نرسید ....
بر آن شدم که تصورات ملموس خود را در همین خانه پاک و معصوم درسا بنویسم که اگر بنا شد روزی برای دوباره ساختن همین روزهایم نیز به نوشته ای چیزی احتیاج داشتم ، شاید بتوانم در اینجا چیزی بیابم و حتی شاید خانه ی درسا روئزی بتواند در راهیابی ام به دنیای گذشته و کودکی هایم دوباره دست مرا بگیرد و بمانند سکویی مرا به سالهای دورتر پرتاب کند....
مدتهای زیادی می شود که جایی و برای کسی هیچ نظری ننوشته ام. آخر عضله های نوشتن و بدتر از آن عضله های فکر کردن خود را خیال می کنم که از دست داده ام.اما در خانه ی درسا دوست داشتم که روزها و شبهای درازی را بنشینم و با اراده کردن بتوانم به دنیای کودکی سفر کنم و آنها را در اینجا بنویسم. اما تنها یکبار مسافر کودکی هایم بودم و آنچه را که در مدت کوتاه بازگشتنم در ذهنم باقی مانده بود نوشتم...از تو ممنونم درسای عزیزم....از شما نیز متشکرم پدر و مادر مهربان درسا که اینچنین خاطرات فرزندتان را برای آینده هایش ثبت می کنید که بی شک گرانبهاترین مستند کودکی های او خواهند بود.....
برای درسای عزیزم آرزو می کنم در تمام زندگی اش تولد قصیده وار لبخند را که مداوم بر لبهای صورتش پاشیده می شوند و چهره ی او را غرق در شادمانی می کنند. نه تنها برای درسا ، که این شادی را برای پدر و مادر درسا در حالی آرزو می کنم که می خواهم، لحظه های اطمینان ضمیر و رضایت قلب در سراسر وجودشان فرونشسته و هر سه ، لحظه های سعادت را لمس کنند.... آن لحظه هایخوشبختی که درونی اند و آن لحظه های سرور که می آیند و هرگز باز نمی گردند.....

و این هم یه هدیه زیبا از مریم جونم وبلاگ ( منتظرت هستیم ) به آدرس

http://1735321.niniweblog.com/

ممنون مریم جون خیلی زیباست عزیزم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (31)

مامان زهرا
26 خرداد 91 12:02
وای چه متن زیبایی
واقعا قشنگ نوشته و چقدر زیبا دنیای کوچک و دوست داشتنی درسا و همه بچه های دیگه را توصیف کرده ...
مرسی از شما که مطلب را به اشتراک گذاشتی
درسا را ببوسید


ممنون عزیزم واقعا" زیباست .... منم نوشته هاشو خیلی دوس دارم
مامان زهرا
26 خرداد 91 12:05
عکس ارسالی دوستت مریم جون هم خیلی زیبا بود
دوست خوب نعمتی است


آره عزیزم همین طوره که میکید شما هم دوست خوب منی
توسن
26 خرداد 91 12:34
سلام...آن هم یک سلام گرم ...نه فقط برای درسای عزیزم ، که نیز برای مادر مهربانش که دستهایش برایم دستهایی را می شناساند که مظهر عشق و استقامت اند....و نیز یک سلام دیگر به تمام عابرانی که از حوالی پرچینهای این خانه عبور می کنند.
مهربانی کرده اید بانو . خیال نمی کردم برای عبور اتفاقی ام تا آنهمه مورد لطف شما قرار بگیرم و شما به خانه ی حقیر و البته متروکی بیایید که سالها پیش ملکوت عشق نامش گذاشتم...البته روزهای زیادی هست که از محبت حضورتان و نیز از گشودن پنجره ای از میان این خانه معصوم به ملکوت عشق با خبر شدم. در ازای آنهمه مهربانی اتان تنها می توانم شرمندگی را ضمیمه حرفهایم کرده باشم که وبلاگ پررونقی ندارم تا لینک شما را میان آن درج کنم و از اضافه کردن این خانه در فهرستی متروک که کسی از حوالی آن عبور نمی کند پسندیده نمی دانم....اما بسیار خرسندم که می توانم در فرصتهای اینچنین ، با شور و شوق میهمان این خانه معصوم و کودکانه ای باشم که هنوز هم شیرنی و طعم دلنشین اولین حضور خود در وبلاگ را فراموش نکرده ام و خوب بخاطر دارم که از این خانه و اگرچه برای لحظه ای کوتاه ، اما پای به روزهایی گذاشتم که بوی دلنشین کودکی در تمام وجودم فرا نشست...
برای شما بانو و برای درسای کوچکتان که برای من نیز از همان لحظه ی عبور اول بسیار خواستنی و شیرین شده است ، لبخند را آرزو می کنم که در صورتتان می نشیند و آنرا از نشانه های هر غم و افسردگی می زداید...برای درسای عزیز و مادری که تمام احترامم را بر می انگیزد ، تمتام چیزهایی خوب را آرزو می کنم که در میان آنهمه آرزوی خوب ، لحظه های لمس غرور را برایتان می خواهم و نیز فرا روی شما زمانهایی را برای بالیدن و امید...برای چشمهایتان برق شوق را می خواهم وقتی که از اتفاقهای زیبا ، شگفت زده می شوند...برای چهره هایتان دوباره ی لبخند را و برای دلتان ایمان را می خواهم که با اولی می شود تمام دلها را پر از نور ایمان و در کنار ایمان ، می توان به تمام لحظه های بسامان و نابسامان زندگی امیدوار بود و بیاد آورد اگرچه گاهی ممکن است خورشید پشت ابرها برود و از نظرها ناپدید شود .... اما هرگز از درخشیدن باز نمی ایستد و این یعنی بارقه های ایمان ، موجد تمام خوشبختی و سعادت و امیدواری برای لحظه هایی هستند که خیال می کنی بریده ای ! راه برایت سخت و ناهموار شده است....تاریکی همه جا را فراگرفته است و همه چیز میل به ادبار دارد....آنگاه....نور ایمان به امداد تو می آید...به فریادت می رسد...کافی است تا بیاد بیاوری که در زندگی ات لااقل یکی هست که ترا واقعا دوست دارد ...ترا به همان صورتی که هست و بدون هیچ تغییر دوست دارد...و نیز در خاطرت دوباره چیزی می اید و تو بیاد می اوری در زندگی ات لااقل یکی هست که تو او را با جان و دل دوست داری ....
لحظه ی قشنگی است ....انگار برای هیچ اضطراب و نگران بودن جایی نمی ماند...لحظه هایت آنقدر ظریف و ملموس می شوند که تو از ته دل ، دلت می خواهد عاشق بمانی....دلت می خواهد شعر بگویی....و تمام لحظه های عاشقی را در آغوشهای خاطرات خود بریزی.....برای لحظه ای حتی ممکن است که دلتنگ کسی بشوی....حتی دلتنگ کسی که هم اکنون نیز در کنار تو ایستاده است!...و چقدر این دلنتگ شدن طعم ملس و گوارایی را در دل می ریزد....آنقدر شیرین و آنقدر گوارا که خیال می کنی همین الان عاشق شده ای....خیال می کنی تمام لحظه های تو سرشارند و من برای شما تمام این لحظه های شرین و ملس را از ته دل آرزو می کنم....

ممنون دوست خوبم ...... بازم حسابی منو سوپرایز کردی ممنونم خیلی خیلی زیبا بود .....

مامان ترنم کوچولو
26 خرداد 91 15:31
سلام لطفا تلگرافتو چک کن


وای عزیزم مرسی من این روزا حسابی سوپرایز میشم .....
مامان نفس طلایی
26 خرداد 91 17:54
چه زیبا


مثل شما عزیزم
نسترن(یک عاشقانه آرام)
26 خرداد 91 18:15
خکشله.مرسی مریم جون مهربوننننن


آره هر رو تاشون بی نهایت زیبا هستن
مامان تسنیم
26 خرداد 91 21:23
خیلی زیبا بود خیلی...
منو هم برد به دوران کودکی قشنگی که با خواهرام داشتیم...


آره عزیزم خیلی زیباست
الهه مامان روشا جون
26 خرداد 91 22:02
سلام خاله جون.اومدم پیشتون ولی انقدر مامانی پست طولانی گذاشته بود نتونستم بخونم.سرفرصت میخونم و نظر میدم .الان فقط


عزیزم نوشته من نبود یه دوست خوب واسمون نوشته بود ..... اکه وقت کردی حتما" بخونش زیباست
مامان يگانه
26 خرداد 91 22:05

زيبابود


بله خیلی
مامانی
26 خرداد 91 22:36
خصوصی داری


رفتم عزیزم ممنون حوصله کردی و خوندی انشااله جمع دو نفره شما به سلامتی سه نفره میشه .... شاد باشین
ني ني آينده
27 خرداد 91 10:06
ممنونم كه سرزدين به من ،من واقعا به كمك شما ها احتياج دارم


عزیز دلم تولکت به خدا ...... شما دوست خوب منی
❤。★مامان رضا جون★。❤
27 خرداد 91 10:09
سلام عزیزم
ممنونم که به ما سر زدی
متن دلنشینی بود و خوب کردی که توی وب درسا گذاشتیش


مامانی دارم دنبال وبت میگردم آدرسش رو فراموش کردم ....... پیدا میکنم میام ....... ممنون عزیزم
مامان نیایش
27 خرداد 91 10:13
خیلی قشنگ نوشته بود آفرین و خوش به حالتون و خوش به حالمون که اینجا توی این دنیای مجازی دوستانی داریم لطیف تر و سبز تر از برگ گل عزیزم خیلی ممنون که مطلب رو به اشتراک گذاشتی عالی بود موفق باشید


آره عزیزم بسیار قشنگ مینویسن ...... راست میگین خدا پدر و مادر این کسی که اینترنت رو درست کرد بیامرزه ........
مامان سارینا
27 خرداد 91 10:25
خیلی جالب بود . واقعا دست بر قلم دارند توسن عزیز . حرفاشون همچین احساسات ادم رو تلنگر میزنه . خیلی با احساس نوشته شده بود و از خوندنش خیلی لذت برم واقعا ادم رو به دوران بچگی میبرد . دستشون درد نکنه .اینم از حسنهای خونه کوچیکه درساییه دیگه (البته کوچیکه ولی به وسعت یه دنیا با صفاست ). درسایی خاله خیلی دوستت داریم . مامانی از طرف من خیلی خیلی ببوسیدش

ممنون عزیزم .... آره خیلی زیباست دلم نیومد برای شما نزارم ........ ممنون دوست خوبم .....

نی نی ارشام و سارا
27 خرداد 91 10:49
مرررررسی عزیزم همیشه با نظراتت منو شرمنده میکنی


قربونت برم خواهر کوچیکه
مامان رهام
27 خرداد 91 11:27
خيلي خيلي عالي بود


ممنون عزیزم
نایسل
27 خرداد 91 12:35
ای ول بابا ای ول


ای ول داره بخدا راس میگی نایسلی
حسین کوچولو
27 خرداد 91 13:29
سلام به درسای عزیز


حسین کوچولو کاش آدرس وبتو میذاشتی بهت سرمیزدم .....
سلام
27 خرداد 91 16:03
فروش پروكسي (نسل جديد فيلتر شكن) با ارزانترين قيمت و بالاترين كيفيت همراه با پورت8888 و مدت و نام كاربري و رمز مشخص شده از طرف شما همراه با راهنماي نصب راه اندازي و استفاده امكان تست پروكسي از طرف شما فروش به صورت كلي (بيشتر از 10 عدد) با تخفيف ويژه پروكسي هر عدد يك ماهه 2000_ كلي هر عدد 1000 تومان سه ماهه هر عدد 4000 تومان _ كلي هر عدد تومان2500 و ..... براي خريد هاي بيشتر از 20 عدد تخفيف هاي ويژه تري قرار ميگيرد براي اطلاعات بيشتر يا خريد به پست الكترونيكي يا id زير مراجعه نماييد a.haqani
مام پارسا
27 خرداد 91 17:40
خییییییییییییییییییییییلی قشنگ بود.
آفرین به مامان درسایی که انقدر خوب با این روش از این کامنت زیبا نگهداری کرد

واقعا" توسن جون زیبا مینویسن ..... ممنون مامانی
مامان باران
27 خرداد 91 17:53
سلام ، خيلي متن زيبايي بود واقعاً قلم زيبايي دارند ، ممنون از شما كه رو وبلاگ گذاشتيد تا همه استفاده كنن ، درساي نازنينمو از طرف من ببوس


قربونت برم ممنون خوشت اومد حق با شماست
مامان نفس طلایی
27 خرداد 91 19:14
بوس برای دوست گلم


مرسی عزیزم
مامان ریحانه
27 خرداد 91 19:22
ببین چه طرفدارایی داری درسا جونی.
دست گل مامانت درد نکنه که با نوشته هاش و بیان احساساتش به این زیبایی در مورد تو، این همه آدم رو به وجد میاره
موفق باشی مژگان جونم.


مرسی عزیزم شما هم خیلی خوب مینوسی ..... قربون لطفت
مامانی
27 خرداد 91 20:27
سلام مامانی عزیز
خوبی؟
بروزم با ( پسل من طه) اگه بیا خوشحال میشم

درسای خاله رو ببوس


انشاالله به سلامتی اومدم پیش مامان و پسملی
فرشته مامان امین رضا
27 خرداد 91 22:47
سلام
تبریک میگم به پیداکردن این دوستان لطیف ومهربانمتن وکامنت بسیارزیباودلنشینی بود.
ببوس درسای نازتو


ممنون دوست تازه ...... شما هم دوست منی عزیزم و لینک شدی
سیدومامان
27 خرداد 91 22:48
سلام

متن دلنشین ونقاشی زیبائی بود
امیدوارم برتعداداین دوستان هرروزاضافه بشه


ممنون مامان مرسی از لطفت
توسن
28 خرداد 91 20:57
سلام.
باید بگویم شگفت انگیز است ! چند شب پیش وقتی به دیدن درسای عزیز آمده بودم باید اعتراف کنم که وقتی دیدم پست شما در خصوص توضیح در مورد یک کامنت است ، آنرا نخواندم و بدلیل فرصت کوتاهی که داشتم شروع کردم به نوشتن یک تشکر بابت مهربانی و حضور اتان. اصلا متوجه نشدم که آن کامنت ، همان کامنت هذیان گونه ی خودم هست. از حضور چند نفر از دوستان درسا و اظهار محبت اشان کنجکاو شدم که چرا به یکباره چند نفر از خانه ی درسا و به خانه ی متروک من آمده اند که متوجه مضمون پست شما شدم.
نمی دانم چه باید گفت. تنها می توانم شاخه گل دیگری را تقدیم کنم در ازای آنهمه لطف سرشار و مهربانیهایی که در نظرم آبی می ایند و بر صورت سرخم می نشینند ...



توسن عزیز اون نوشته زیبا واقعا" جا داشت که جایی نوشته بشه و بقیه هم از تبحر شما تو نوشتن لذت ببرن ...... کاری نکردم بازم ممنون
نایسل
29 خرداد 91 12:09
امتحانم دیگه ساعت 6 شروع میشد


ای وای گفتم من آی کیوم ......
ilijoon
29 خرداد 91 21:28



ممنون
مامانی نازلی طهورا
4 تیر 91 2:17
عجب مامانی!!!!!!!!!!!!!!
عجب قلمی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
کیفیدمممممممممممممممممممممم


قربونت برم عزیزم
مامان خورشيد
6 تیر 91 10:28
بهتون تبريك مي گم كه انقدر زيبا دنياي درسا رو تصوير كرديد كه اين نويسنده اينجور لذت بردن.

ممنونم عزیزم شما خوشگل خوندی