ما اومدیم ...... بعد یه وقفه نه چندان طولانی
عروسک مامان سلام
عزیزم یه چند روزی واست پست جدید نذاشتم آخه همون آخرین پستی که واست گذاشتم سرما خوردم خیلی شدید و اصلا" حالم خوب نبود چند تایی آمپول هم نوش جان کردم . گاهی به وبت میومدم اما فقط چند دقیقه. اما الان حالم بهتره فقط سرفه های بدی میکنم که هنوز خیلی اذیتم میکنه و وقتی سرفه میکنم احساس میکنم قفسه سینم زخم شده . تمام طول روزو ماسک میزنم اولش دوباره میترسیدی و گریه میکردی ولی الان نه دیگه عادی شده و میخندی . کم کم اگه این ماسک برداشته نشه فکر کنم این قیافه مو بهتر دوست داشته باشی .
و دیگه اینکه متاسفانه شما امروز از صبح خیلی بیتابی میکردی . سرما خوردی اما بردمت دکتر . گفتن ربطی به مریضی من نداره و واسه خاطر دندوناته . کاش این مرواریدا زودتر در بیان راحت شی. کمی تب داشتی که خدا رو شکر الان بهتری .
دخترم عزیزم
چند روز پیش چهارشنبه سوری بود یه زمانی . اونوقتا رو میگم . وقتی ما کوچیک بودیم . جهارشنبه سوری زیبا بود و دل نشین . رسم و رسوماتی بود که خیلی با اجراشون لذت میبردیم و همش میشد خاطره شیرین . یادمه مادرم و خانم های همسایه یه دیگ بزرگ آش رشته بار میذاشتن و هفت تا هشت تا آتیش با شاخه های خشک درختایی که روز قبل از اطراف شهر جمع میکردیم . برپا میشد . میپردیم و میگفتیم ((زردی تو از من . سرخی من از تو )) . وای که چه کیفی داشت . تازه بعد از خوردن آش رشته و آجیل چهارشنبه سوری . تازه نوبت به مراسم باشکوه قاشق زنی میرسید . ما دخترا البته گاهی هم پسرا چادر سرمیکشیدیم و در خونه ها میرفتیم و از اونا خوراکی های خوشمزه میخواستیم و تا نمیدان به قاشق زنی خودمون ادامه میدادیم . گاهی وقتا بهمون میدادن ولی گاهی وقتا آب رومون میپاشیدن . اما بازم خیلی خوش میگذشت .
اما شب چهارشنبه سوری امسال وقتی خواستم سنت های زیبامون رو خودت با چشم ببینی . متاثر شدم . یه مشت جوون و بعضا" پیر . تو خیابونا فقط تنها کاری که نمیکردن احرای سنت های قشنگمون بود. شما مامان از آتیش اون میدون جنگ و خمپاره . چشات چهار تا شده بود . البته منم همین طور . دیگه نه از دیگ آشی خبر ی بود و نه از آجیل چهارشنبه سوری . نه آتیش زیبایی که روش پرید و خوند او بیت معروفو . و نه از مراسم قاشق زنی آخر شب .تازه میدیدم یه بابای جوونی به پسرک معصومش که چهار ساله به نظر میرسیدیاد میداد که چطور ترقه ای که دستش بود روشن کنه . پسرک طفلی انگاری ترسیده بود و امتناع میکرد اما بابا هه ول نبود که نبود . تا بالاخره راضیش کرد که ترقه رو چطور باید تو دستش بگیره تا صدای گوش خراشش در بیاد .
وای عزیز دلم ببخش . ببخش که نمیدونم چطور باید آداب و رسومونو بصورت عملی بهت نشون بدم . چون دیگه چیزی ازش باقی نمونده . فقط صدای مهیب و دود دود دود .........