فوق العاده ..... فوق العاده ........
سلام سلام سلام سلام به روی ماهت مامانی ..... وای دلم واسه ی وبت تنگ شده بود مامانی ...... توی این مدت که نبودیم که البته خیلی خیلی اتفاقهای خوب و یه نموره بد افتاد ....... که حالا واست میگم ..... تا بدونی چه روزای شلوغی داشتیم و خواهیم داشت ....... یه وقتایی فک میکنم یه مدت وبتو نعطیل کنم تا اوضاع یه کم طبیعی بشه از اون نظر میگم که شما بزرگتر بشی ...... اما بازم چند روزی یه بار یه نگاهی میکنم ....... تازه شم خیلی خیلی دوستای خوبی پیدا کردم ..... این وب باعث شد دوستان گلی پیدا کنم که اگر چه دیر به دیر بهشون سر میزنم ولی هوامو دارن و میان پیشمون ...... حالا هم 90 نظر دارم که به خودم قول دادم تا دونه ی آخرشو جواب بدم ولی قبلش به تک تک دوستای گلم سر بزنم .... وحالی ازشون بپرسم ......
این عکس واسه ی یکسالگیت هست که لطف کردن محسن و فاطمه ( خواهر زاده ام ) ازتون گرفتن و الان فایل عکساتو برام فرستادن ....... ممنون ازتون .... پایه دوربین واسه ی همین تو عکسه ......چون عکس خامه .....
خوب هر خبر یک عکس موافقی پس بریم سراغ اولین خبر ::::
این در مورد دوست بسیار مهربونم نفس عزیزمه که خیلی خیلی دوستش دارم ...... ایشون میخواستن معالجاتشونو بطور چدی دنبال کنن واسه ی بچه دار شدن ....... که روز تولد پیامبر خداروشکر از بارداریشون باخبر شدن ....... ای جوونم قربون بزرگیت برم خدا جون ..... دوستان لینک وبشو میزارم برید بهش تبریک بگین دوست بسیار خوبیه .......
http://nafasemoon.niniweblog.com/
وبلاگ مادرانه ( خاله نفس جون )
حالا نوبت چیه ؟؟؟؟؟؟؟ درست حدس زدی عکس دوم .......
یادش بخیر بابا چه کارا برات نکرد تا شما بخندی ........
حالا با هم بریم ادامه مطلب بقیه اخبار اونجاس
خوب خبر سوم مربوط به اون خبر بده میشه که البته به خیر گذشت گلی مامان ...... بابا جونت بعد از یک سالی که دیگه فوتبالو بوسیده بود و گذاشته بود کنار ..... دوباره فیلش یاد هندوستون کرد میخواست بره فوتبال ....... هر چی بهش گفتم اردوان اول یه چند روزی نرمشی ....بدن سازی چیزی بکن بعد برو ...... نخیر مرغ بابا اردوانی یه پا داشت و اون یه پا هم تمرین فوتبال بود ....... خلاصه همون روز اسمشونو نوشتن توی تیم پتروشیمی و برای مسابقات دهه فجر قرار شد بازی کنن خلاصه کفش و لباسو آوردن خونه ...... شما که کلی بازی کردی با این لباسا و از کفشا هم خیلی خیلی خوشت اومده بود...... خلاصه عصر همون روز رفتن و بعد از دو سه ساعت با دست باند پیچی شده برگشتن ........ وقتی دیدمش گفتم ای وای چی شد ..... و زدم تو صورتم ...... شما هم که طوطی ...... از همون موقع میزنی تو صورتت میگی وای چی چی ؟؟؟؟؟ و بعد هم دست بابا رو ناز میکنی میگی بابام ناده ......خلاصه هرچی گفتم رفتی دکتر ..... بازم لچبازی بابا گل کردو فرمودن خیر چیز مهمی نیست ....... ای جوونم بابا فوتبالیست بابا دکتر ........ ایول بابا ......
فرداش وقتی چشم باز کردم دیدم بابااردوانی در خونه در حال گردش علمی هستن ..... گفتم نخوابیدی ..... گفت دستم خیلی درد میکنه اصلا" نتونستم بخوابم ...... خلاصه عکس و دکتر و کاشف به عمل اومد که بعله دست بابا از مچ شکسته ........ حالا میبایست یکماه دست در گریبان باشن تا یادشون باشه که به حرف مامام مژگان بابید گوش بدن ....... انشاالله بزودی زود خوب خوب خوب شه ......خوب چون پست بابایی بود ...... سه تا عکس میزاریم .....موافقی بزن بریم .......
خوب حالا که خبر بده رو گفتیم و خیالمون راحت شد ,بریم خبر خوش و توپه توپ.......
بله اولین نوه پسری خاندان مامانت,پنجشنبه 19 بهمن داماد شدن.شهاب عزیزم آقا دوماد شد و با عروسش راهی سفر خوش زندگی انشاالله.
ای جونم هنوز یادم نرفته اون جوجه طلایی رو.
حالا گذر زمان روز 19بهمن ماه ازش یه آقا دوماد خوش تیپ ساخته بود.
عزیزم شهاب خاله انشاالله درکنار خانومت بهترین بهترینها رو تجربه کنی .
اینم پرده برداری از خانواده ما بطور کاملا" یواشکی
خوب اخبار ما هم تموم شد دختری.اگر بدونی چند روز تونستم روی این پست کار کنم تا تموم شه!
واقعا که دیگه پست گذاشن چقدر سخته.
عزیزم نمیدونم .....باید واسه وبت باید یه تصمیم جدی بگیرم .
شده ماهی 1 تا 2 پست.
عزیزم تا پست بعدی که نمیدونم کی هستش به خدا میسپارمت.
همین طور دوستان گل گل خودم