فرشنه مهربون من
سلام مامانم خوبی گل خانمی ؟؟؟؟
من خوبم ...... خیلی خوب..... دوباره بعد از یه وقفه یکماهه ..... تونستم بیام نت ...... روی گل نی نی ها رو ببینم ...... وای که هزار ماشاالله اگر بدونی توی این یکماهه چقده ناز شده بودن ........ بزرگ و زیبا و سلامت خداروشکر ....... حسنا خانمی و طهورا و آریای گلم تولدشون بود ..... نرگسی دوباره نوشت ...... و سحر نازنین بارداره ...... خداروشکر به هر کدوم که سر میزدم برای سعادتشون کلی خداروشکر میکردم ...... بهترینها رو براشون آرزو میکردم ...... نمیدونی چقده نگرانمون شده بودن هر کدوم دو یا سه کامنت و بعضیا بیش از ده کامنت گذاشته بودن که این نشون میده چقدر نگرانمون شده بودن ......بازم خدایا شکرت که اجازه دادی ما دوباره برگردیم و ممنون از تمام لطف و نگرانی های شما ..... سعی کردم به همه ی دوستانی که برام کامنت گذاشتن به پاس قدردانی سری هر چند کوچک بزنم اما اگر کسی از قلم افتاده تو رو خدا ببخشین بزودی دوباره به دیدن همه ی شما میام ..... بازم ممنون و تشکری به وسعت دریا از تمامی شما ........
واما دیشب .......
دیشب یه حموم کوچولوت کردم و لباس صورتی که تو عکس میبینی رو تنت کردم ..... این لباس رو بابا بزرگ پدری بابا بزرگ جسین واسه شما خریده ..... رنگ صورتی خیلی بهت میاد ....... خلاصه تصمیم گرفتیم یه سر به بابا بزرگ ابراهیم بابای من بزنیم ...... یه مدته که وقتی خونه کسی میریم تا وارد خونه شون میشیم ....اگر توی بغل من یا بابا باشی سرتو میچسبونی به سینه مون و چشماتو میبندی تا مطمئن نشی که اونایی که پیششون رفتیم ......آشنا هستن ..... سرت همچنان تو سینه مونه ......خلاصه اون شب هم همین کارو کردی ....... و بعد مادربزرگ بهت گفت دخترم عزیزم اومدی پیش ما ..... نگاه کن هیچکس چز ما نیست ..... سرتو بلند کردی و خندیدی و رفتی بغلشون .... یه ده دقیقه بعد ......
رفتی تسبیج ....بابا بزرگو .....گرفتی و بعد دستشو گرفتی ..... و گفتی تاب تاب آ آ یی .... اینو تازه یاد گرفتی ...... بابا بزرگ دیگه تحمل نیاورد ...... بلندت کرد و دو تا ماچ پر و پیمون و حسابی از لپات گرفت ...... شما هم که نازک نارنجی و سوسول .....یه دفعه اینقده ترسیدی که برگشتی بغلم و تا یه ربع ....... فقط با شدت گریه میکردی ...... دیگه داشتی به هق هق میفتادی و سکسکه هم میکردی ..... حسابی کار بابا بزرگ ترسونده بودت ......
بابا بزرگ که خودش از کارش پشیمون شده بود ...... اشاره کرد که باهام دعوا کن تا ساکت بشه ...... منم شروع کردم به دعوا با بابابزرگو ..... همین طوری آروم هم روی پای بابابزرگ میزدم و میگفت بابا بزرگ بد چرا دخترمو اذیت کردی شما بابا بزرگه بدی هستی .....
اولش خیره خیره موندی و نگاه کردی ..... دیگه گریه نمیکردی ...... ولی به محض اینکه بابا بزرگ با حالت گریه ازت عذرخواهی کرد دیگه دل کوچیکت تحمل نیاورد دستمو گرفتی تو بغلت و میگفتی ماما نه نه ...... و بعد زیر لب میگفتی نازی نازی .....الهی من فدات شم که اینقده فرشته ای عزیزم دلت برای بابا بزرگ سوخت ..... نمیدونستیم گریه کنیم یا بخندیم .....
دخترم اینقده این صحنه زیبا بود که تا همیشه تو خاطرم خواهد موند ..... من فدای فرشته ی کوچولوم برم .... روزی هزار بار
اینم یه سوپرایز زیبا از زهرای گلم مامان محمد صادق ..... ممنون دوست عزیزم خیلی دوستش دارم و دوستی با شما باعث افتخار ماست اینو از صمیم قلبم میگم