آرام جانم درسا آرام جانم درسا ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره
وبلاگ اجابت دعایموبلاگ اجابت دعایم، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

❤❤ בرسا اجابت یــڪ בعا

بخور .... نخورای این روزا

سلام مامانی خوبی دخترم ...... امروز اومدم کمی در مورد خوراکی های مورد علاقه ت صحبت کنم ...... خیلی دختر خوش غذایی نیستی ...... گاهی همچنین حرص میخورم ....... اما در کل بعضی نی نی ها رو میبینم که دیگه از شما بد غذا ترن خوب خداروشکر میکنم ....... از پفک و چیپس خیلی خوشت میاد ولی بهت نمیدیم ...... بیسکویت لولوله به قول خودت خیلی دوست داری ...... دیگه ما هم به این اسم میشناسیمش  .... حتی چند روز پیش خودم هم به مغازه دار گفتم ...... آقا بیسکویت لولوله داری ...... ولی خوب زودی جمعش کردم ........ از این بیسکویت های که استوانه ای هستش و مغز داره .... نمیدونم بهشون چی میگن ...... راستی موزیشو دوست داری و بغیر از موزی دیگه ...
19 آذر 1392

روزی روزگاری دختری ........

دیروز ساعت 5 عصر .... صدای آقای همسایه توی راهرو می یومد که داشت با دختریش صبحت میکرد یه ریزه لحنش تند و صداش بلند بود انگاری دختری کمی بیرون اذیتش کرده بود ..... درسا دوان دوان اومده گوش چسبونده به در خونه ببینه آقای همسایه داره به دخترش چی میگه ؟؟؟ مامان مژی : درسا مامان داری چکار میکنی ؟؟؟؟ درسا : صدای بابای (....) داره باش دعبا میکنه مامانی ...... مامانی : درسا گوش نچسبون دخترم کار خوبی نیست ...... درسا : مامانی وای بسا میتام گوش بدم بینم باباش چی میده ...... مامانی : میمونه چی بگه ( البته اینروزا این حالت مامانی تکراریست ) درسا : مامانی باباش میده ...... دیده دس به تبلت درتایی...
13 آذر 1392

گذر 27 ماه دلدادگی ..........

دخترکم ماه روی من شما به من ثابت کردی که این جاذیه زمین نیست که مرا روی زمین نگه داشته وجودت مهرت عشقت نگاهت کلامت ....... همه چیزت جاذبه ایست به نام عشق ...... عشقِ بی انتهای من به شما 27 هفت ماهگیت مبارک ...... شروع ماه دیگر مبارک   ...
8 آذر 1392

من بلدم شعر بخونم ......

سلام دخترم ...... از امروز یه موضوع دیگه میخوام به وبلاگت اضافه کنم اونم ( خوندن شعرای خوشگلی هست که با صدای شما خوشگل تر هم میشه ) خیلی خیلی به شعر خوندن علاقه داری ...... و مرتب به مامانی میگی مامان بیا شعل بخونیم ...... اینقده دوس داری که کلام از دهن مامانی خارج نشده سریع شروع میکنی به تکرار ...... تازه شم بعد خوندن شعر ...... یه کمی فکر میکنی و شروع میکنی در مورد شعره سوال کردن ..... گاهی خوبه با دوسه تا سوال قضیه تموم میشه و گاهی اینقده سوال توی سوال میپرسی که نمیدونم چطور حواستو پرت کنم که دیگه نپرسی ..... اولین شعری که برات میزارم توپولویم توپولو هستش که خیلی میخونیش خیلی از کلماتشو واضح میگی ا...
3 آذر 1392

مکالمات سرکاری !!!!!!!!!

سلام به گلپری خودم .... خوبی مامانم ؟؟؟؟ سر حالی انشاالله ؟؟؟؟؟ مامانی این روزا اینقده خوردنی شدی که گاهی دوس دارم ثانیه به ثانیه با شما بودنت در ذهنم روحم ... جانم نقش ببنده و هیجوقت و هیجوقت فراموش نکنم ....... عزیزم اینروزا میونت با تلفن خوب شده ...... البته اینو بگم ها نه همیشه ....... ولی بیشتر وقتا ....... تازه شم نمیدی به من بدونم کیه ...... کافیه زنگ تلفن به صدا در بیاد ....... بدو بدو خودتو به گوشی میرسونی و دِ بدو .... میگم مامانی کیه ؟؟؟؟؟ میگی : نِبیدم بهت میتام خودم صحبت کنم ..... اِ اِ اِ ..... بذار یکی از  مکالمه هایی که داشتی رو برات بذارم  ........ امروز ساعت 1.30 بعد از ظهر ...
28 آبان 1392

فرمانده عشاق .........

هر سال و امسال در چنین شبی قلبم بدجوری آهنگ غم سر میدهد.... انگار یه وزنه سنگین به آن آویزان کرده اند .... انگار هیچ جوری دلم آرام  نمیگیرد .... انگار قلبم های های گریه سر داده ..... هرسال و امسال در چنین شبی نگاهم به دخترم خیره میماند و دلم فشرده میشود .... به یاد ربابه و دل فشرده اش میافتم و دخترکم را با  تمام ووجودم در بغلم میگیرم ......... هرسال و امسال در چنین شبی به سقف محکم خانه مان نگاه میکنم و یاد خیمه  های آتش گرفته اهل بیت امام حسین (ع) میافتم ...... میترسم و با چوبی به سقف خانه مان میزنم میخواهم مطمئن شوم امن است میخواهم آرامش به دلم برگردد اما چه سود که بی تابم و بی تاب ....... ...
22 آبان 1392

محرم خیابان بزرگی است

    گُر می گیری، گرمت می شود، گرما زیر پوستت می پیچد و تو سوختن را در سلول های احساست، حس می کنی. دماسنج دلت را که نگاه کنی، گرمای وجودت دستت می آید. انگار در اجاق رگ هایت هیزم می سوزانند. گرما بالاتر از حدّی است که برف چشم هایت را آب نکند و سماور هیئت ها را به جوش نیاورد. گرما بالاتر از حدّی است که زیر دیگ های نذری را روشن نکند. داغ می شوی. محرم هنوز سوژه داغی است. نفس هایش گرم و عطرآگین است. انگار در ریه هایش اسپند و عود می سوزانند. هر سال صدای گام هایش، کوچه ها و خانه ها را هوایی می کند و با اولین دق البابش، در به رویش می گشایند و این گونه، عطر نفس هایش در پیراهن شهر می پیچد. محرم، سیاه پوش داغی سترگ، از ر...
14 آبان 1392