مسابقه نی نی و محرم
ظهر آن روز لاله ميخنديد
ميخون در پياله ميخنديد
نيزه از آفتاب ميباريد
چشم گردون شهاب ميباريد
زير رگبار تير و بارش خشم
موج ميزد فرات جاري چشم
كوه چون دجله بيقراري داشت
خاك دامان گل اناري داشت
خيمهها در شرار غم ميسوخت
از عطش بانوي حرم ميسوخت
ضجه آب آب ميآمد
بوي قلب كباب ميآمد
دو صف آن روز رو به رو بودند
مثل سنگ با سبو بودند
آن طرف خار هرزه اين سوگل
آن طرف جغد و اين طرف بلبل
آن طرف شام و اين طرف خورشيد
آكن طرف كفر و اين طرف توحيد
شيرخوار حريم آلاله
روي دوش كليم آلاله
همچو غنچه فراز شاخه طور
داشت رويش تجلي گل نور
همچنان شعله پيچ و تابي داشت
لب خشك و دل كبابي داشت
مي شد از پيچ و تاب اندامش
خواند راز درون و پيغامش
تب و تابش پدر پدر ميگفت
مژههايش عقيق دل ميسفت
كه پدر اي يگانه هستي
اي وجودت بهانه هستي
از من اينك نظر دريغ مدار
سفر از نو سفر دريغ مدار
من تو را خونم و تو ثارالله
تومني، من توأم، سخن كوتاه
سخن من ز وحدت معناست
ژاله از ابر و ابر از درياست
گرچه شش ماهاي صغيرم من
سالك راه عشق و پيرم من
شرزه شير غدير جد من است
مصطفي را وزير جد من است
شير شير است گرچه پير بود
يا چو من كودكي صغير بود
اي پدر اي حقيقت سرمد
اي وجودت تجلي احمد
از لبم گرچه بوي شير آيد
يادم از بيعت غدير آيد
فاش گويم بهانه گيرم من
توشه عشقي و وزيرم من
بيبهانه ز مردم بيپير
بهرم اي پير عشق بيعتگير
ظهر آن روز لاله ميخنديد
مي خون در پياله ميخنديد
تيغ آهنگ جانفشاني داشت
نخلها رنگ ارغواني داشت
ميوه خون ز سروها ميريخت
پر و بال تزروها ميريخت
قطب هستي يگانه رهبر عشق
غيرت كبريا پيمبر عشق
آن كه مهر منير خوني است
كربلايش غدير خونين است
همچنان جد مجدش سرمست
كه علي را گرفت بر سر دست
طفل دل را بلند كرد و سرود
كه علي اصغر است شمع وجود
پرتوش از تجلي ازلي است
رويش آيينهدار روي علي است
اي همه صف زده برابر من
حجت اكبر است اصغر من
مهر خونين خاتم عشق است
آخرين گوهر يم عشق است
آتش عشق برده تابش را
برگرفته ز ديده خوابش را
اي شما دشمن من مظلوم
چهگنه كرده كودك معصوم
آخر اين كودك دل افسرده
چه كسي راز خويش آزرده
آخر اين تشنه لب گناهش چيست
پاسخ اشك و دود آهش چيست
اشك و آهش جواب ميخواهد
لاله تشنه آب ميخواهد
ظهر آن روز لاله ميخنديد
مي خون در پياله ميخنديد
ميوه خون رسيده بود آن روز
رنگ ظلمت پريده بود آن روز
بر سر دوش آفتاب يقين
ميدرخشيد ماهتاب يقين
روز خم غدير خونين بود
غنچه گل را وزير خونين بود
روز روز كمال انسان بود
گاه تكميل دين و ايمان بود
نينواجزر و مد خنجر داشت
ني دلها نواي ديگر داشت
روز خون بود و نيزه و خنجر
بيعت تير و غنچه پرپر
ظهر آن روز فتنه خودخواه
پير پيمان شكسته گمراه
آن كه سرمشق از ثقيفه گرفت
جيره از سفره خليفه گرفت
گفت با حرمله شتابي كن
بهر گل غنچه فكر آبي كن
نكته گو را جواب بايد داد
شاهدان را شراب بايد داد
باده داغ خون به ساغر كن
گلوي خشك غنچه را تر كن
ظهر آن روز لاله ميخنديد
مي خون در پياله ميخنديد
خنده لاله بوي بيعت داشت
مي خون در سبوي بيعت داشت
از كران تا كرانه پرخون بود
عقل از كار عشق مجنون بود
در فضا تير هاي و هو ميكرد
بيعت سرخ آرزو ميكرد
حرمله از كمين قدم برداشت
تير مسموم در كمان بگذاشت
شرر كينه اش زبانه گرفت
حنجر غنچه را نشانه گرفت
ناگهان آسمان دگرگون شد
دامن سبز چرخ گلگون شد
بوسه زد آن سه شعبه مسموم
بر گلوگاه كودك معصوم
همچنان مرغ عشق پرپر زد
فلق از حلق نازكش سر زد
در تب و تاب دست و پا گم كرد
قطره دريا شد و تلاطم كرد
چه تلاطم به خويش تا پيچيد
پايه عرش كبريا لرزيد
چه تلاطم كه آتش افشان بود
فورانش گدازه جان بود
گرچه در خون خود تلاطم داشت
وقت رفتن به لب تبسم داشت
دشت را لاله زار كرد و گذشت
خنده بر روزگار كرد و گذشت
رفت و چون قطره جذب دريا شد
واژه سرخ عشق معنا شد