گذشت هزاره اول
عروسک خوشگل و نازم توئی
با چشمون میشی و لپ گلی
وقتی که نازت میکنم می خندی
موقع خواب چشمونتو می بندی
رختخواب سفید و توری داری
تا که برات قصه نگم بیداری
منم برات موقع خواب همیشه
قصه می گم قصه گرگ و میشه
عزیزم دخترکم
وقتی کودک بودم وقتی میدیدم همه اسم خدا رو میارن به آسمون خیره میشن ......دستاشونو برای دعا کردن رو به آسمون میگیرن ....... همیشه فک میکردم آسمون همون خداس ...... وقتی بارون میومد و آسمون اشکاشو گاهی نم نم گاهی شر شر رو سرمون میریخت فک میکردم خدا از دست یکی مون ناراحت شده و گریه کرده ...... بعدها که کمی بزرگتر شدم میگفتم مامانا همیشه برای غصه هاشون گریه نمیکنن گاهی از شادی اشک شوق میریزن ...... پس خدا هم گاهی از شادی ما اشک شوق میریزه ..... عزیزم حالا که 7 خرداده و شما هزار روزه شدی ...... بازم آسمون دلم بارونی شده ...... اما از شوق وجودت ...... شوق هزار روز با شما بودن و زندگی کردن ... و میدونم اگرچه امروزآسمون نبارید اما لبخند زد .......خدایا شکرت
روزه گی
ضمنا" فردا 8 خرداد شما سی و سه ماهه میشی .... مبارک باشه عاشقتم
ماهگی