گاهی شعری ..... گاهی شاعر ..... گاهی رعدی ...... گاهی شبنم
سلام دخترکم ......
اینروزا به یمن وجود شما خونمون گرم گرمه ....... حتی بخاری هم لازم نداریم ....... هر دقیقه با شما بودنو یه جور تجربه میکنم ...... گاهی میشم همسن شما انگار نه انگار یه آدم بزرگم ..... یه مامانم ..... انگار نه انگار یه زمانی خودمم بچه بودم ...... اصلا" انگاری فراموشم شده ...... یا شاید تمیدونم با شما بودن خیلی شیرینه ...... اما هر چی که هست همه چی رو دوباره دارم تجربه میکنم .... ......
ازم نخندی ها ....... گاهی حتی دلم نمیخواد از این دوران دور بشم ..... دلم میخواد همین سنی باشی تا منم توی دنیای کودکانه شما غرق شم ...... .
اینروزا خیلی بیشتر به صحبتای ما آدم بزرگا توجه میکنی ...... اگر چه بیشتر وقتا بی ربط ولی یه وقتایی منو متعجب میکنی ...... خیلی به وقتش جملات ما رو توی صحبتات بکار میبری .....
وقتی میبینی توی آشپزخونه مشغولم سریع میای میگی مامانی چه خبل ؟؟؟؟؟ چه کالا میتونی ؟ ( چه خبر ؟ چه کارا میکنی ؟ )
دیروز دکتری داشتم بابا از خواب بلندت کرده و آوردت ..... به زور فقط گذاشتی موهاتو بدون برس کشیدن جمع کنه پشت سرت ..... وقتی دیدمت میگم وای وای وای این چه وضعیه مامانت مرده بود اینطوری اینقده شلخته ای ..... میگی نه مامانی مامانم رفته بود دکتر
رفتم آرایشگاه اومدم میگی مبالکه ..... چه خونل شدی ....... رفتی آلایشگاه ..... کارش خوبه ها !!!!!
خلاصه اینروزامون پر شده از با شما بودن ..... انگاری همیشه بودی ...... از خیلی وقتا پیش ......
خدا رو واسه ی این لحظات روزی هزاران بار شاکرم ..... خدایا شکرت
دوستانم برای مامان دوستمون فاطمه جون دعا کنید که انشاالله هر جه زودتر خداوند شفاشون بده .... الهی آمین