آغازی برای دوستی ......
سلام عزیزتر از جان خوبی مامانم ؟ خوشی ؟ سرحالی ؟ امیدوارم همین طور باشی عزیز دل ......
اگه بگم این روزا برای با شما بودن وقت کم میارم دروغ نگفتم ...... ماشاالله یه فرشته کوچولوی پر انرژی هستی ...... نمیدونم من بی انرژی هستم یا شما انرژی مضاعف داری ....... از لحاظ صحبت کردن هر روز بهتر و بهتر میشی ....... خیلی از کلماتو واضح و درست بیان میکنی ...... ماشاالله از بس از دهن کوچولوت کار میکشی ...... مامانی یه وقتایی اینقده حرف میزنی که نمیدونم جواب کدوم سوالتو بدم ...... امروز میگی مامانی دستامو کی خریده ....... نمیدونستم چی جواب بدم ....... یه کمی فکر کردم و گفتم خدا جون ...... بلافاصله گفتی پاهامو کی خریده ........ گفتم مامانی اونا رو هم خدا خریده ...... میگی ای بابا همش خدا جون خریده پس بابا جونم نخریده ..... آخه من چی بگم ..... مامانی آخه نمیگی جلوت ضایع میشم ...... چطوری باید برات روشن کنم آخه هنوز خیلی کوچولویی خیلی چیزا رو نمیدونی ..... نمیشه زیاد توضیج بدم گیح میشی ...... نمیشی ؟؟؟؟؟؟
دیشب رفتیم پارک فینگیلی ها برای اولین بار دست بابا رو ول کردی و رفتی سمت یه پسر کوچولوی ناز که فکر کنم همسن خودت بود ....... میگی اوستمه ( دوستمه ) میگم اسمش چیه ؟؟؟؟؟ میگی امی علی ( امیر علی ) خلاصه با مامان امیرعلی خان هم ما دوست شدیم ...... امیر علی تمام مدت بازی توی پارک ...... دو تا ماشین کوچولو که سواری هم بودن و مدام بهشون میگفت ماشین پلیس ....توی دستش بود ...... شما تا حالا هیچ علاقه ای به ماشین نداشتی .... اما دیشب دم به دقیقه به امیر علی میگفتی یکیش بده ........ امیر علی هم میگفت مال خودمه ..... و نمیداد ..... خلاصه آخرش کار داشت به جاهای باریک میکشید تصمیم گرفتیم زودتر بیایم بیرون ..... با چشمان گریون شما اومدیم از پارک بیرون ......
اون وقت شب بیشتر مغازه ها تعطیل بود داشتیم نگاه میکردیم ببینیم اسباب فروشی بازه برات ماشین بگیریم .....آخه مدام میگفتی ماشین پولیس امی علی میتام ( ماشین پلیس امیر علی میخوام ) ...... من برای اینکه سرگرمت کنم ...... بهت گفتم امیر علی پسر بدی بود ..... به دخترم ماشین نداد ...... و همین طور اشکاتو پاک میکردم ....... شما گفتی نه مامانی ( با گریه ) .... امی علی پسر بدی نی ...... ماشین مال خودش بود ..... نیخاست بده من ....... ای به فدای دختر عاقلم برم ....... اینقده بوسیدمت ...... گفتم باشه عزیزم الان میرم برات میخرم ..... گفتی امی علی اوستمه پسل اوبیه .....گفتم پسر گل و خوبیه ....... خلاصه یه مغازه پیدا کردیم و دو تا ماشین پولیس برات گرفتیم ...... صبح که برای نیی جون تعریف میکردم گفت درسا میخواسته با این حرفش خودشو توجیح کنه یعنی منم اسباب بازی هامو نمیدم به کسی چون مال خودم هستن ...... نمیدونم شاید درست میگه شماها اینقده عاقل شدین انگاری ما قرنها باشما فاصله داریم ......... خدا حافظ همه ی شما باشه ......
پست بعدی فک کنم دیگه بعد شب یلدا باشه ...... امیدوارم یلدای خوبی داشته باشیم ...... انشاالله بتونم یه یلدا زیبا برات تدارک ببینم ........ برای شما دوستانم هم امیدوارم همینطور باشه ....... یلداتون خوش و مبارک .......راستی فعلا" عکس ندارم هر چی گرفتم خانمی رفته پاک کرده یه عکس از یلدا سال قبل دارم خیلی باکیفیت نیست اما میذارم تقدیم به همه ی شما دوستان خوبم .تابعد
این عکسا یلدای سال پیش هست خونه ماماهو بودیم یادش بخیر چه زود یکسال گذشت .... عزیزم کتاب حافظ رو گرفته بودی و هم خودت میبوسیدش و هم به ما میگفتی ببوسیمش فک میکردی کتاب قران هستش