روزی روزگاری دختری ........
دیروز ساعت 5 عصر ....
صدای آقای همسایه توی راهرو می یومد که داشت با دختریش صبحت میکرد یه ریزه لحنش تند و صداش بلند بود انگاری دختری کمی بیرون اذیتش کرده بود ..... درسا دوان دوان اومده گوش چسبونده به در خونه ببینه آقای همسایه داره به دخترش چی میگه ؟؟؟
مامان مژی : درسا مامان داری چکار میکنی ؟؟؟؟
درسا : صدای بابای (....) داره باش دعبا میکنه مامانی ......
مامانی : درسا گوش نچسبون دخترم کار خوبی نیست ......
درسا : مامانی وای بسا میتام گوش بدم بینم باباش چی میده ......
مامانی : میمونه چی بگه ( البته اینروزا این حالت مامانی تکراریست )
درسا : مامانی باباش میده ...... دیده دس به تبلت درتایی نزنی ها چی تم ( کم )داری مَده ( مگه )؟؟
ای وای درسایی اینا رو از کجا آوردی عزیزم فک نکنم در مورد تبلت شما صبحت کردن .....
درسا : ( همین طوری بدون هیچ حرفی از مامانی دور میشه ولی با نگاش و رفتارش نشون میده که حق با اونه )
امروز ساعت 11.30 دقیقه صبح
دختر همسایه میاد پیش درسا و بعد از یه 5 دقیقه ای چاق سلامتی میره طرف تبلت درسا
درسا بسان یه شیر دختر همچی به طرف دخملیه یورش میبره و تبلت از دست دختری میکشه و میگه .....
چرا دس میدنی مگه من باباتم مگه من مامانتم ..... برو از اونا بدیل ( بگیر ) ....مَده چی تم داری دست به تبلت درتا میدنی ......مده مامان ندالی مده بابا ندالی ؟؟؟؟؟
دختری همسایه هاچ و واج ........ طفلی ......