یه روز خوب همراه با تجربه های شیرین
سلام سلام سلام به همگی
مامانم این روزا کلا" خونه رو با وسایلاش تکونده ...... پس زیاد وقت نمیکنه که به اینجا سر بزنه ........ منم که حسابی براش سنگ تموم گذاشتم ..... و یه کارو هزار باره باید انجام بده ..... میخوام کمک کنم ..... اما نمیدونم چرا همش خراب کاری میکنم .....
تقریبا" یه دو ماهی بود که مامان مژی .... تصمیم گرفته بود موهای خوشگلمو کوتاه کنه آخه دیگه تا پایین کمرم رسیده بود و موقع حمام رفتن خیلی اذیت میشدم ...... اما میترسید برای اولین بار خیلی همکاری نکنم و اذیت بشم ..... پس تصمیم گرفتم .... دختر خوبی باشم و حسابی غافلگیرش کنم برای همین وقتی وقت آرایشگاه گرفت و رفتیم ..... دختر ماهی که بودم بماند حسابی با فاطمه خانوم همکاری کردمو اونم موهامو کوتاه کرد .......
اینجا نهایت ژستمو گرفتم و دهنمو کچ کردم که حسابی خوشگل تر بشم ..... راستی من به مامانم گفتم عکسامو مثل عکس بالای وبلاگم برقی برقی کنه ......
اینجا مامانم گفت یه ژست توپ بگیرم اما ترچیح دادم همونطوری باشم.......
اینجا وقتی مامانم گفت یه جور دیگه ژست بگیر تصمیم گرفتم دیگه نخندم و سنگین و رنگین وایسم و بگم هلـــــــــــــــــــــــو وووووو
خلاصه مامی النا منو از دست مامانم نجات داد و دعوتمون کرد با هم بریم فرهنگسرا فردوسی جشنواره بهاریه که از کل استان بود و خیلی برای من شگفت انگیز .....اینجا این خانوم لر رو میخواستم ببرم خونه و همش میگفتم این عروسکه رو برام بخرید .... هر چی مامانم میگفت این فروشی نیست ..... به خرحم نمیرفت تا آقاهه باهام صحبت کرد و من هم کمی تا قسمتی قانع شدم ......
از کنار این چادر عروسک باحاله که گذشتیم ( به زور ) رفتیم چادر بغل که مشک دوغ رو هم بزنیم ...... خیلی خوب بود و من حسابی تاب تابشونو تکون دادم ......
اینجا همچنان داشتم با تاب تابشون بازی میکردم . اونا هم خوشحال بودن که من کاراشونو انجام میدم .......
اینجا رفتیم چادر بغل انگاری خبر رسیده بود که من چه آدم کاری ای هستم چون به محض ورود بهم گفتن که میتونم چرخ چرخ بازی کنم تا آرداشون آسیاب شه .....
اینجا همه رفتن برای استراحت ومن همجنان یه تنه به همه ی کارا میرسم ......
دیگه خیلی خسته شده بودم یه یه حرکت ضربت فرار رو به قرار ترجیح دادم و به چادر بغلی پناه بردم ..... خوشحال بودم که اونجا میتونم استراحت کنم اما یه کیسه بهم دادن و گفتن غذای ماهیها رو بده که خیلی گرسنه هستن .....
و اینجا هــــــــــــــــــــم مممممم
و اینجا هم هنــــــــــــــــــــــــــوز زززز
و اینجا هم دوباره هنــــــــــــــــوززززز
غذا داده نداده به چادر بغل رفتم ....... یه خانوم و آقای عرب زبانی بهم گفتن بیا چای رو دم کن که هم خودت از خستگی در بیای هم ما ....... من هم معطل نکردم و سریع بساط چای رو آماده کردم ..... البته خانومه یه چیز قهوه ای که بهش میگفت قهوه هم به مامانم داد منم خواستم ولی مامانم گفت این قهوه س و خو ب نیست بخوری ...... ولی چرا خودش خورد !!!!!!
بعد از خوردن چای یه کمی نشستم تا استراحت کنم و دنبال یه راه خوب برای فرار باشم ..... چون معلوم بود چادر بغل منتظرم هستن ......
این بود یه روزانه ی ساده و زیبا من و مامانم و بابام ....... خانم همسایه و النا و اسحاق ..... امیدوارم خوشتون اومده باشه ..... راستی مامانم گفت بهتون بگم بزودی براتون آموزش برقی برقی کردن این عکسا رو میزاره برای اونایی که خواستن ........ دوستتون دارم .... مواظب خودتونو و نی نی هاتون باشید ..... بای