آرام جانم درسا آرام جانم درسا ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره
وبلاگ اجابت دعایموبلاگ اجابت دعایم، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

❤❤ בرسا اجابت یــڪ בعا

عکس العمل از نوع درسایی

دخترگلم این روزا نسبت به هر چیزی که میبینی عکس العمل نشان میدی . عکس بالا را خیلی دوست دارم درسته یه  کم تاره ولی دوستش دارم اگر تونستم عکس جدیدی ازت بگیرم حتما" جایگزین میکنم . این عکسو زمانی ازت گرفتم که بابا بهت میگه (( درسایی بابا زبون . زبونتو در بیار )) اونوقت شما .... دخمل مامان و بابا این عکسو زمانی گرفتم که تازه بابا از سرکارش به خونه برگشته بود وشما از شوق دیدنش اینجوری شدی .   درسا گلی اینجا وقتی عروسکا را گذاشتم پیشت کمی جا خوردی و اینجوری شدی   ودر آخر اینجا هر کاری میکردیم بخندونیمت مبارزه میکردی که نخندی اما بالاخره ...... عاشقانه با تمام وجو...
27 آذر 1390

یک خواهش مادرانه

درسای عزیزم .   توی این دنیای پر از جنگ و خونریزی که هیچ کس به فکر کسی نیست . توی این دنیای ماشینی که همه میخوان دیگری را نردبان پیشرفت خودشون قرار بدن . امروز مامان شاهد صحنه ای تماشایی و البته زیبا بود که دوست دارم برایت تعریف کنم شاید تلنگری باشد برای آینده . دختری عصر کمی خرت و پرت میخواستیم اول بابا اردوان خودشون به تنهایی میخواستن برن بعد دیگه تصمیم گرفتیم همه با هم بریم. به بازار روز میوه جات و تره بار که رسیدیم شما روی پای مامان آرام خوابیده بودی پس بابا به تنهایی رفت و من و شما تو ماشین موندیم چند دفیقه بعد ماشینی اون سمت خیابان پارک کرد و آقای جوانی همراه با یک آقای مسن و پیر از ماشین...
25 آذر 1390

پرتاب شیشه دوا خوری

سلام درسای مامان چند روز پیش بردمت برای وزن و قدت بهداشت . خیلی نگران بودم چون احساس میکردم نسبت به ماه قبل وزن نگرفتی خدا را شکر اون ماه 4950 بودی و این ماه 5700 شده بودی و خانم پرستار گفت همه چیز خوبه . و خیالمو راحت کرد. به خانم پرستار گفتم که شما قطره مولتی ویتامینتو با هزار دردسر میخوری . و ایشون لطف کردن و اسم یک قطره خارجی مولتی ویتامین را بهم دادن و گفتن که احتمالا" اینو بدون دردسر میخوره تازه فرمول بهتری نسبت به نمونه ی ایرانیش داره . خلاصه توی راه برگشت بابا اردوان سریع براتون از داروخانه تهیه کرد . وقتی برگشتیم شما خیلی گرسنه بودی و کم کم داشتی بی تابی میکردی بهترین موقعیتو دیدم تا گرسنه ای بهت قطره رو بدم پس تو...
23 آذر 1390

اولین حرکت بسوی آینده

عزیزکم . دخترکم . مونسم . نفسم از وقتی دمر شدن را یاد گرفتی آروم نمی گیری تا روی زمین میزارمت میخوای دمر شی ولی امروز وقتی روی زمین گذاشمت و پرده را کنار زدم که کمی حمام آفتاب بگیری بعد از دمر شدنت دیدم داری تلاش میکنی که بری جلو ولی نمیتونستی چند بار سعی کردم سینه خیز بری اما راهشو بلد نبودی .وقتی میبینم خیلی تلاش میکنی اما به نتیحه نمیرسی خیلی دلم برات میسوزه . و چند بار تصمیم میگیرم خودم کمکت کنم اما خودمو نگه میدارم . آخه نمیخوام اذیت بشی . خلاصه تو همین فکرا بودم که یک دفعه دیدم پاهاتو  توی شکمت جمع کردی و با تمام قدرتی که داشتی خیز برداشتی به جلو .وای درسایم نمیدونی چقدر خوشحال شدم . هر بار که...
21 آذر 1390

روز تاسوعا و پخت نذری درسایی

درسای مامان پارسال وقتی تو دل مامان بودی و مامانی خیلی خیلی گرفتار و نگران مشکلات ریز و درشت بارداری بود .یک شب که خیلی دلم گرفته بود وقتی مثل هر شب دعا و نمازمو خوندم با تمام وجودم از خدا و امام حسین و شهید کوچولوی کربلا خواستم خودشون کمکم کنند که تو عزیز دل مامان و بابا رو سالم به دنیا بیارم . اون موقع بود که نذرکردم سال بعد ( امسال ) یه گوسفند بکشم و خورشت آلوچه و چلو نذری بدم . خدا جون منو قابل و لایق داشتن شما عزیز دل مامان دونستند و شما خانم گلی با اون قدمای مخملیت سالم و سلامت و زیبا . به دنیا اومدی و با خودت موجی از شادی به زندگیمون آوردی   . پس امسال روز تاسوعا نذرتو ادا کردم . امیدوارم خدا جو...
20 آذر 1390

دخمل لوس باباشه

درسای مامان .  این روزا رابطه شما دختر و بابا بدجوری عالی شده بطوری که شما خانم خانما فقط خنده های خوشگلتو  برای بابا جونیت میکنی وقتی میبینیش دیگه هوش و حواست فقط به بابایته و  دیگه جز اون نه کسی رو میبینی و نه صدایی میشنوی . مثلا" همین دو روز پیش شما قبل از اومدن بابا اینطوری بودی . و همینکه بابا جونت تشریف اوردن شما با دیدنشون اینطوری شدی .         آنقدر برای بابایت خودتو لوس میکنی که نگو . اونم که از خدا خواسته نمیدونه چکار کنه که شما گل مامانو خوشحال بکنه . کارهایی میکنه که تا به حال ازش ندیده بودم . یک وقتایی به خودم میگم این همه عشق پدرانه کجا قایم شده بود که حالا با این ...
19 آذر 1390

مسابقه نی نی و محرم

ظهر آن روز لاله مي‌خنديد مي‌خون در پياله مي‌خنديد نيزه از آفتاب مي‌باريد چشم گردون شهاب مي‌باريد زير رگبار تير و بارش خشم موج مي‌زد فرات جاري چشم كوه چون دجله بي‌قراري داشت خاك دامان گل اناري داشت خيمه‌ها در شرار غم مي‌سوخت از عطش بانوي حرم مي‌سوخت ضجه آب آب مي‌آمد بوي قلب كباب مي‌آمد دو صف آن روز رو به رو بودند مثل سنگ با سبو بودند آن طرف خار هرزه اين سوگل آن طرف جغد و اين طرف بلبل آن طرف شام و اين طرف خورشيد آكن طرف كفر و اين طرف توحيد شيرخوار حريم آلاله روي دوش كليم آلاله همچو غنچه فراز شاخه طور داشت رويش تجلي گل نور همچنان شعله پيچ و تابي داشت لب خشك و دل كبابي...
15 آذر 1390

یه دخمل داریم تا نداره ............

چند روزی بود که حمام نرفته بودی مانده بودم چکار کنم . حقیقتش دیگه خجالت میکشیدم به خاله فرزانه بگم بیاد حمامت کنه . خاله جان زنگ زد و از شما سوال کرد و ازم پرسید نمیخوای درسایی رو حمام بدی ؟ منم که از خدا خواسته خلاصه اومدو شما که مرغابی تشریف دارید .و اصلا" توی حمام اذیت نمی کنید  وقتی اومدی بیرون حسابی پوست انداخته بودی دلم نیومد که عکس ازت نگیرم البته داشتی میخوابیدی و چشمای نازتو حواب گرفته بود .اما با چشمای خمار و خواب آلود بازم خوشگلی . تو بهترینی . ...
11 آذر 1390