ظهر آن روز لاله ميخنديد ميخون در پياله ميخنديد نيزه از آفتاب ميباريد چشم گردون شهاب ميباريد زير رگبار تير و بارش خشم موج ميزد فرات جاري چشم كوه چون دجله بيقراري داشت خاك دامان گل اناري داشت خيمهها در شرار غم ميسوخت از عطش بانوي حرم ميسوخت ضجه آب آب ميآمد بوي قلب كباب ميآمد دو صف آن روز رو به رو بودند مثل سنگ با سبو بودند آن طرف خار هرزه اين سوگل آن طرف جغد و اين طرف بلبل آن طرف شام و اين طرف خورشيد آكن طرف كفر و اين طرف توحيد شيرخوار حريم آلاله روي دوش كليم آلاله همچو غنچه فراز شاخه طور داشت رويش تجلي گل نور همچنان شعله پيچ و تابي داشت لب خشك و دل كبابي...